چی شد که خدا و من با هم انقدر دوست شدیم؟
نمیدونم!حسش مثل عاشق شدن بود!! تا حالا عاشق شدید؟ من شدم! یه دفعه چشم دلت رو باز میکنی و میبینی که مال خودت نیستی… انگار مثل یه قند حل شدی تو آب! شیرینی … وجزء جزء وجودت از این شیرینی لذت میبره… همیشه دوستش داشتم ، خدا رو میگم… اما یه دفعه به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم و تو قلبمه …حس بودنش عین یه عشق منقلب کننده است… با این تفاوت که مطمئنی که اون هم به اندازه تو شایدم بیشتر دوستت داره… بهش قول دادم، قول دادم که یه جوری این حس ملکوتی و زیبا رو به همه منتقل کنم…..
دوست دارم بنویسم از تمام خوبی ها و مهربونیهاش، از بزرگی و بخشندگیش، ازاین که حضورش اگه در زندگیمون پر رنگتر بشه، اگه صداشو بشنویم، اگه گرمای عشقش رو تو قلبمون حس کنیم لبریز آرامش میشیم.....آرامشی که همیشه بیرون از خودمون دنبالشیم.. غافل از این که این آرامش را باید در درون جستجو کرد.. اون روزایی که غم و غصه و دلتنگی آزارمون میدن، وقتهایی که حس میکنیم دنیا به آخر رسیده و دیگه هیچ شور و شوقی برای ادامه زندگی نداریم.. یا دلتنگی و تنهایی و بی همزبونی قلبمون را آزار میده... کافیه فقط دست نیازمون رو به طرفش دراز کنیم ،یا صدایش کنیم .. اونوقته که با تموم قدرتش حمایتمون میکنه ، با صدای گرم و مهربونش دلداریمون میده و گرمای عشقش به سردی زندگیمون حرارت میبخشه...
من آمدم.