چی از خودمون باقی میگذاریم؟

چرا ما آدمها برای ارتباطاتمون دوستی ها مون روابط فامیلی مون و خلاصه تمام اون چیز هایی که شاید بهش پیوند اجتماعی بشه گفت ارزش قائل نیستیم؟ چرا وقتی فکر می کنیم که داریم یه عزیزی رو از دست میدیم یا خطری داره تهدیدش میکنه تازه یادمون میفته که ای بابا مثل اینکه ما همچین زیادم ازش بدمون نمیاد انگار یه هوا هم دوستش داریم حالا یه زنگ بزنیم حالشو بپرسیم نکنه خدای نکرده یه چیزیش بشه بعد پشیمون شیم و وجدان درد بگیریم که چرا بهش بی محلی کردیم یا تحویلش نگرفتیم!!! واقعا" این دنیای فانی ارزش این رو داره که روابط خواهر و برادر یا برادر و برادر یا .... بخاطر مال دنیا و ارث و میراث از هم بپاشه؟ به خدا ارزش نداره و آدم وقتی میبینه که بعضی از آدمها انقدر ریز فکر می کنن خنده اش می گیره که ای بابا اینا کجا هستن و دارن تو چه عالمی سیر میکنن! نمیدونن که با رفتارهای حساب نشده و زشتشون چه بلایی به سر روح خودشون و اطرافیان میارن؟ تو رو خدا اگه از اون دسته آدمهایی هستید که واسه یه چیز پوچ و بی ارزش مدام داستان سرایی می کنید و از طرف مقابل یه غول میسازید و هی سعی می  کنید زخم ایجاد شده رو تازه نگه دارید و گاهی هم با کمک اطرافیان نادان نمک روی اون زخم بپاشید یه سر به بیمارستان ها و قبرستانها بزنید و ببینید که آخر عاقبتتون چیه و اونوقت فکر کنید آیا ارزش داره که قهر کنیم بی محلی کنیم دل بشکنیم و بعد هم این دنیا رو با یه عالم خاطره تلخ از خودمون ترک کنیم و بریم؟  

بازم بابا

امروز بابا  خوابیدن بیمارستان و یه بیوپسی از ریه شون انجام شد که جوابش هفته دیگه حاضره .... کاری نمیشه کرد جز دعا  و دعا به درگاه اونی که هر چقدر دست  نیازت رو به طرفش دراز کنی دستت رو پس نمی زنه و با آغوش باز و روی خوش تا اونجایی که به صلاحت هست کمکت میکنه... و من باز عاجزانه ازش خواستم که این فرشته قشنگ و مهربون و رئوف رو سالم نگه داره که ما زیر سایه با عزتش از زندگی لذت ببریم...

تار و پود دوستی

زندگی مثل پاچه ای زیباست.. البته نه! همیشه زیبا نیست گاهی نرم و لطیف چون ابریشم که تا و پودش از عشق و صداقته و گاهی زمخت و زبر که نامهربانی و تلخی در بافت نازیبایش به کار رفته.... گاهی هم لابلای بافت ظریف و دوستداشتنی اش رگه هایی از گزش... یک ارتباط یا دوستی دو طرفه یا یک زندگی مشترک خوب چونان پارچه نرم و ابریشمینی است که گاهی با فاصله نه چندان کم بافنده اشتباها" و سهوا" ... نه به عمد پودی دلتنگ کننده در آن به کار میبرد که زبری این پود ناهمگون روح لطیف و عاشقانه دو طرف را می آزارد. طرفین هر دو بافنده این پارچه زیبایند که گاه نا آگاهانه و با بافت غلط از زیبایی و شکالت آن می کاهند. بیایید در بافت این پارچه ارزشمند نهایت دقت را به کار ببریم وگرنه از زبری آن هر دو طرف آزار می بینیم... 

برای بابای خوبم دعا کنید...

خدای خوبم امروز دلم میخواد فقط برای تو بنویسم برای تو که همیشه تو لحظه های ناامیدی و تنهایی تنها امیدم بودی ....برای تو که هر وقت گرهی سر راهم بود با دستهای قدرتمند تو باز میشد..... برای تو که آغوش گرم و پر محبتت همیشه تنها مامنم بود... برای تو که هرگز به من نه نگفتی مگر وقتی که به صلاحم بود... برای تو که هر چی خواستم همیشه از تو خواستم ... برای تو که من رو با خودت آشنا کردی... برای تو که همیشه بهم امید دادی. حتی در بدترین لحظه ها گرمی دستات رو رو شونه هام حس کردم... امروز دلم خیلی گرفته ولی بازم گله ندارم فقط اومدم به درگاهت ازت تمنا کنم که که مشکل ریه بابا مشکل حاد نباشه تو میدونی که اون بهترین پدر دنیا و مهربونترین شوهر دنیاست. میدونی که از دیشب تا حالا که دکتر گفته سی تی اسکن و شایدم بیوپسی ما چی کشیدیم. من تحمل هر چی رو دارم جز چشمهای پر از اشک مامان و چهره درهم بابا.. دلم میخواد از اون روزهایی بنویسم که بابا می نشست با یاسمن دو سه ساله حرف میزد و صداشو ظبط میکرد..دلم می خواد از روزهای قشنگی بنویسم که توی اون خونه بزرگ که برام مثل بهشت دوستداشتنی بود فارغ از هر غمی به دنبال بابای مهربونم می رفتم توی باغ و گلهای قشنگی رو که اون با هزار امید و آرزو گوشه گوشه اون باغ کاشته بود می بوییدم و لبریز از آرامش و عشق میشدم... دلم میخواد از لالایی هاش بنویسم که هنوزم بهم آرامش میده « گرچه امروز وقتی لالایی میخوند دلم می خواست سرم رو بزارم رو شونه هاش و فقط گریه کنم.» شونه های قشنگ و مهربونش که هنوزم بهم آرامش میدن... دلم می خواد از این بنویسم که هرگز به هیچ کدوم از ما نه نگفت... دلم می خواد از قلب مهربون و دستای سخاوتمندش بنویسم از حرفهاش که همیشه ما رو به آرامش و ملایمت دعوت میکرد ...دلم میخواد تا صبح بنویسم از پدری که تمام زندگیش زن و بچه هاش هستن.. دلم میخواد مثل یه ابر ببارم ببارم تا آرامش بگیرم... خدای بزرگم تو صبح به من قول دادی که هیچ خطری بابا رو تهدید نمیکنه و من به تو ایمان دارم میدونم که مثل همیشه امیدم رو به نا امیدی تبدیل نمی کنی. میدونم که مثل همیشه خواهشم رو اجابت می کنی و دکتر فردا میگه که این یه چیز بی خطر و زود گذره. من به تو ایمان دارم و همیشه حرف زدن با تو بهم آرامش میده بهم کمک کن که مثل همیشه قوی باشم و بتونم با کمک تو به بقیه امید بدم ... دوستت دارم.

 

آیا مرگ پایان همه چیزه ؟

آیا مرگ پایان همه چیز در این دنیاست؟ نه! مرگ دریچه ایست به دنیایی جدید که محدودیتهای این زندگی رو هم نداره . اگر بخواهیم در این زندگی خوب باشیم و تمام تلاشمون رو هم برای خوب بودن بکنیم فکر نمی کنم دلیلی برای ترسیدن از مرگ وجود داشته باشه... من معتقدم که هر کدوم از ما به دلیل خاصی پا به این دنیا گذاشتیم که آخرش به تعالی روحمون منتهی میشه و باید دنبال این بگردیم که کدوم کردار و کدوم حرف یا کدوم حرکت ما رو به اون هدف نزدیکتر میکنن؟ پس از مرگمون با توجه به اعمال و کردارمون در درجه خاصی از دنیای جدید قرار می گیریم و بعد تمام کارهایی که در دنیای مادی انجام دادیم مثل یه فیلم دوباره تکرار میشن و ما هر لحظه حس افرادی رو که خوشحال کردیم یا ناراحت یا هر حس دیگری رو که با رفتارمون در طرف مقابل ایجاد کردیم رو تجربه میکنیم و من فکر میکنم بدترین تجربه وجهنمی ترین حس حس دل شکستن یا آزار دادن دیگرانه ... پس بیاییم به خاطر خودمون هم که شده خوب باشیم و خوبی کنیم.....

پیاده روی در بهشت

خوب من رفتم دکتر و با توجه به سونوگرافیم بازم دکتر بهم اجازه کار نداد! فقط چون وزنم در یکماه گذشته بیش از حد نرمال اضافه شده گفت که باید روزانه اونم خیلی آروم قدری پیاده روی کنم که این برای من که بهار رو از پشت پنجره و در رویا لمس میکردم واقعا" یه هدیه بود که از خدا به خاطرش ممنونم. دیروز غروب بعد از سه ماه استراحت توی خونه که فقط به خاطر دکتر رفتن از خونه بیرون رفته بودم اونم با ماشین! یه مقدار توی خیابون قدم زدم. چقدر لذت بخش بود دلم می خواست لحظه ها کش بیان و من هی راه برم و راه برم و از این هوای لطیف و لذت بخش بهره ببرم حیف که زود خسته شدم و کمردرد بهم اجازه زیاده روی نداد .... دلتنگ شاگردام هستم و راستش دلشوره این رو دارم که با تغییر دبیرشون درس رو خوب میفهمن یا نه؟ ولی چاره ای ندارم و باید به برنامه ای که برام ریخته شده عمل کنم. اینم یه تجربه و یه درس که باید ازش درست استفاده کنم.دوستتون دارم....

 

من عوض شدم یا دیگران؟

وای نمیدونم از کجا بنویسم .امروز یه کم پنجرم از دیشب نصفه شب میگرن اومد سراغم و بلاخره با همون ترفند دارچین الان سبک شده. نمیدونم من تازگی ها حساس شدم یا آدمها تغییر کردن! ولی صددرصد این منم که یه کم حساس شدم انگار این بارداری به کلی همه چیز رو تغییر داده همونطور که حس بویایی و شنواییم قویتر شدن و قویتر شدنشون آزارم میده ا روحم هم حساس تر شده .. شایدم چون دو روح در یک جسم شدیم! همه چیمون دوبله حساب میشه!! به هر حال باید مثل همیشه از خدا کمک بگیرم تا بتونم همون یاسمن همیشگی بشم که آمادگی شنیدن هر حرفی  و هر عملی رو که آزاردهنده بود رو داشت و می بخشید و می بخشید و دعا می کرد که خدا تمام اونهایی رو که نمیدونن با حرفها و حرکات حساب نشده شون چه خدشه ای به روح اطرافیان  وارد میکنند به راه درست هدایت کنه. راستی ننوشتم که سونوگرافی هم کردم جنین سالمه و جنسیتش رو هم فهمیدم گرچه برای من فقط یک چیز مهم بود و اینکه این عضو جدید خانواده سالم باشه... فردا میرم دکتر و معلوم میشه که میتونم برم سر کار یا باز باید از پشت پنجره بهار رو تجربه کنم....

برای خودمون ارزش قائل بشیم

قبلا" در این مورد نوشته بودم که ما در صورتی میتونیم دیگران رو عاشقانه دوست بداریم که عاشق خودمون باشیم...  اگه یاد بگیریم که به رفتارهای خوب و قشنگمون بها بدیم کم کم یاد می گیریم که چطور خودمون رو دوست داشته باشیم... متاسفانه اکثر ما آدمها فقط بلدیم که خودمون رو سرزنش کنیم . اگر این عادت رو در خودمون پرورش بدیم که شبها رفتار و کردار در طول روزمون رو بررسی کنیم و بعد از خودمون بابت رفتارهای خوبی که داشتیم تشکر کنیم کم کم رفتارهای خوب در ما بیشتر میشن حتی میتونیم بابت کار خوبی که کردیم برای خودمون دست بزنیم خودمون رو به یه کافی شاپ دعوت کنیم یا یه کتاب خوب برای خودمون بخریم... یادتون نره که ما وقتی میتونیم چیزی به کسی هدیه بدیم که مالکش باشیم و برای دادن عشق به دیگران باید در درونمون عشق وجود داشته باشه... ضمنا این که رفتارهای خوبمون که قابل تشویق هستن میتونن هر کار خوبی مثل درس خوندن ..مرتب کردن اتاقمون.. تلفن زدن به یه دوست قدیمی  و خوشحال کردنش حتی لبخند مهر آمیز به یه دوست باشن ....موفق باشید و در پناه او ...

پدر و مادر

امروز خیال دارم در مورد پدر و مادر بنویسم ... گوهرهای گرانبهایی که تا وقتی در کنارمون هستن قدرشون رو نمیدونیم و مثل چیزها ی دیگه تازه وقتی از دستشون دادیم میفهمیم که چقدر ارزشمند و پر بها بودن! من فکر میکنم به ندرت پیدا بشن پدر و مادری که بچه هاشون رو دوست نداشته باشن و آینده بچه هاشون براشون مهم نباشه. گاهی پدر مادرها حرفهایی میزنن یا محدودیتهایی برای بچه ها قائل میشن که این سوء تفاهم رو در ذهن بچه ها ایجاد میکنه که مادر و پدر بد اونها رو میخوان و یا بهشون اعتماد ندارن و.... که تازه وقتی اون بچه ها بزرگ میشن و خودشون پدر یا مادر میشن میفهمن که تا چه اندازه در اشتباه بودن و دیگه شاید برای جبران عکس العمل زشتی که در بچه گی از خودشون نشون دادن و دل پدر و مادر رو شکستن خیلی دیر باشه....البته روح پدر و مادر اونقدر بزرگه و عشقشون اونقدر عمیق که بزرگترین اشتباهات بچه هاشون رو به راحتی میبخشن ولی خوب این دلیل نمیشه که ما از عشق عمیق و روح والای اونها سوء استفاده کنیم.... یادمون باشه که دل شکستن کار بسیار ساده ای هست و دل به دست آوردن یک هنر....

 

دلبستگی

اینهفته سونوگرافی ام رو که انجام بدم و برم دکتر معلوم میشه که میتونم برم سر کار یانه. وای که برام رفتن مدرسه و دیدن شاگردام و حتی شیطونی هاشون که گاهی کلافه و خسته ام میکرد مثل یک آرزو شده... نمیدونم دلبستگی خوبه یا نه .. بعضی از آدمها انقدر بی احساس هستند که حتی برای از دست دادن نزدیکترین عزیزشون همعکس العملی نشون یدن .براحتی همه چیز رو حتی خانواده شون رو رها میکنن و میرن تو غربت و اصلا فراموش میکنن که مادری یا خواهر و برادری یا حتی گاهی فرزندی توی ایران داشتن. اما برای من که همیشه حتی دلبسته این خاک هم بودم دل کندن واقعا سخته. من فکر میکنم عشق بزرگترین و قدرتمند ترین نیرویی هست که میتونه به آدم آرامش و خوشبختی بده .یه جور احساس امنیت از این که کسانی هستند که تو عاشقانه دوستشون داشته باشی و بدونی که تو هم برای اونها ارزش داری. نمیدونم .... وقتی میشنوم که شاگردام هم که حدودا سیصد نفر هستن برای من دلتنگ هستن «حالا همه شون نه، چندتایی شون!» فکر میکنم پس این ارتباط عاطفی دو طرفه بوده و من تو کارم تقریبا موفق بودم...آرزو میکنم که بتونم دوباره برگردم سر همون کلاسها و به کاری که عاشقانه انجامش میدادم مشغول شم. برام دعا کنید که البته اونچه خداوند صلاح میدونه اتفاق بیفته...

سیزده بدر

امسال اولین سیزده بدری بود که من به خاطر در استراحت بودنم نتونستم برم بیرون....شب موقع خواب یادم افتاد که حتی سبزه هم گره نزدم. سنت دوستداشتنی که از وقتی یادمه همیشه انجامش میدادم و  به برآورده شدن آرزوهام از این طریق هم ایمان داشتم! یادم افتاد که سبزه مون رو هم چون زرد شده بود دو روز پیش انداختم دور!!! چشمام رو بستم و در ذهنم یه سبزه خیلی قشنگ رو تصور کردم و بعد آرزوم رو که الان اصلا" یادم نیست چی بود تو دلم گفتم و سبزه خیالی رو گره زدم!!! خوب دیگه اینا عوارض زیادی تو خونه موندنه!!! شما چی؟ سبزه گره زدید؟ آرزوهای قشنگتون رو گفتید؟ براتون آرزوی برآورده شدن خواسته های قشنگتون رو دارم....

تولد من

برای من همیشه بهار یه حس متفاوتی با فصلهای دیگه داشته آخه من در بهار متولد شدم اونم درست اول فروردین و احتمالا" بهترین عیدی اون سال به پدر و مادرم بودم!!!!یا شایدم به قول خواهرم بدترین مزاحم درست تو اوج کارهای عید و درست موقعی که همه دوست داشتن سر سفره باشن به خاطر آمدن من تو بیمارستان بودن !! در هر حال من اومدم و از این که  اومدم خیلی شادم!!! و به همین دلیل همیشه قبل از تحویل سال یه حس خاصی دارم یه جوری احساس میکنم نو میشم و اصلا" هم نمیخوام به روی خودم بیارم که داره یه سال به سالهای عمرم اضافه میشه...من فکر میکنم فکر پیری یا اینکه داریم از جوانی دور میشیم به شناسنامه مون ربط نداره و فقط به احساسات درونی مون مربوط میشه... اون موقع ها که که بچه دبیرستانی بودم به نظرم آدمهای 37 ساله دیگه از رده خارج بودن و نمیشد اسم جوان روشون گذاشت ولی حالا که خودم رفتم تو 37 سال فکر میکنم حالا حالا ها واسه جوان بودن و حس جوونی وقت دارم... به هر حال من معتقدم هر لحظه از عمر ما فرصتی است کوتاه برای کسب تجربه ای بزرگ پس ازش به نحو احسن استفاده کنیم  .....

ظرف شکستن بدتره یا دل شکستن؟

دیشب رفته بودیم جایی عید دیدنی من که از کمک کردن معافم و چون در استراحتم فقط میخورم!ولی یکی از مهمانها که داشت کمک میکرد ناخواسته یک ظرف از دستش افتاد و شکست و تا موقع بلند شدن دمغ و ناراحت نشسته بود و هزاران بار از صاحبخونه به خاطرشکستن ظرف عذرخواهی کرد و همش در فکر این بود که چطور و ازکجا اون ظرف رو که قدیمی هم بود تهیه کنه.... و من تمام راه برگشت در این فکر بودم که ایا اگر دلی رو هم بشکنیم همینقدر ناراحت میشیم و با همین شدت از طرف عذرخواهی میکنیم؟ و در صدد جبران بر می آییم؟ بعد دیدم انگار اکثر آدمها برای شکستن چیزهای قابل رویت بیشتر غصه میخورن تا چیزهایی مثل قلب و روح وگفتم شاید اگر میشد شکستن دلها و زخمی کردن روح آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستیم رو ببینیم کمتر دلی می شکست و کمتر روحی خدشه دار میشد.... شما چطور فکر میکنید؟حالا که نمیشه روح و دل رو دید بیاییم محتاطانه تر عمل کنیم تا کمتر دیگران از ما آزرده خاطر بشن اینطوری خودمون هم راحت تر و سالمتر زندگی میکنیم... 

افکار منفی

امروز به یکی از شاگردام قول دادم که در مورد افکار منفی بنویسم.... البته میدونید که من سر کار نمیرم اونم به دو دلیل اول اینکه خوب تو تعطیلات عید هستیم! و دوم اینکه دکتر بهم اجازه کار نداده ولی خوب بعضی از شاگردان قدیمیم گاهی که دلشون میگیره بهم زنگ میزنن. این دختر خوب که چهره زیبایی داره متاسفانه یا شایدم خوشبختانه «چون ما حکمت خدا رو نمیدونیم چیه» نمیتونه بدون کمک دیگران راه بره البته امروز خبر خوشی بهم داد که میتونه با عصا راه بره. میگن همیشه نقشهای سخت رو به هنر پیشه های قدر میدن و من فکر میکنم خدا همیشه به اونهایی که توانایی بیشتری دارن سختیهای بیشتری میده. رومینای قشنگ من هم از همون آدمهای قدرتمند هست که من همیشه روحیه خوب و چهره همیشه خندانش رو تحسین میکردم با این که توی خونه هم با هزار و یک مشکل دست و پنجه نرم میکرد ولی همیشه خندان بود. البته امروز از این مینالید که افکار منفی آمدن سراغش... راستی با افکار منفی که در واقع بازی ذهنمون با ماست چه کنیم؟ من اینکار ها رو پیشنهاد میکنم: یا بهشون فقط نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشون بگذریم ... یا بهشون بخندیم .... «حتی اگر خیلی ناراحت کننده بودن» یا اینکه تا یه فکر ناراحت کننده و منفی آمد بگیم بعدی .... و یا اینکه هر فکر منفی اومد سعی کنیم به این فکر کنیم که فکر قبل از اون چی بوده و فکر قبل ترش چی بوده و باز فکر قبل از اون تا بلاخره از شر فکر ناراحت کننده رها بشیم. راه دیگه اینکه اگر فکر خاصی میاد تو ذهنمون که منفی و عذاب آوره برایش یه چیز فکاهی بسازیم و تا اون فکر بد به ذهنمون اومد به اون تصویر فکاهی فکر کنیم!!! من خودم در مورد چیز خاص که فکرش اعصابم رو خط خطی میکرد یه الاغ قشنگ با گوشهای مخملی رو انتخاب کردم هر بار که فکرش میومد تو ذهنم سریع به الاغم فکر میکردم.... و بلاخره من پیروز شدم و اون فکر من رو رها کرد!!! شما چی پیشنهاد میکنید؟

زندگی پس از مرگ

دیشب دختر ده ساله ام از دلشوره و اضطرابی نالید که معلم پرورشی مدرسه شون در دلش انداخته بود. بهشون گفته بود که توی اون دنیا تنهای تنهایید و حتی پدر و مادرتون هم شما رو تو اون دنیا نمیشناسند .... و طفلک بیچاره من داشت با این ترس دست و پنجه نرم میکرد که چطور سالهای بی انتهای اون دنیا رو بدون پدر و مادر و یک دوست تحمل کنه؟ و من در این اندیشه که یک حرف نادرست ما چطور میتونه روح لطیف و حساس یک بچه رو اینطور متلاطم کنه... چی میتونستم بهش بگم؟ بهش گفتم که:« ما 3 نفر ، یعنی من و تو پدرت قبل از این که به این دنیا بیاییم با هم دوست بودیم و بعد قرار شد که به این شکل به این زندگی بیاییم با این ترکیب که اون پدر باشه من مادر و تو فرزند و بعد هم که بمیریم اون دنیا باز هم دوستای خوبی برای هم خواهیم بود و حسابی خوش میگذرونیم...» واقعا این درسته که ما با ایجاد ترس در بچه هامون اونها رو از خدا دور کنیم؟  آیا با گفتن این حرفهای ترسناک از اون دنیا خدای مهربون و دوستداشتنی  رو در چشم بچه ها به یه موجود بدجنس و نا مهربون تبدیل نمیکنیم؟  شما نظرتون چیه؟ من باید به دخترم چی میگفتم؟

 

 

نشانه ها

نشانه ها اون چیزهایی هستند که ما رو در راه رسیدن به هدفمون راهنمایی میکنن . درست مثل علامتهای راهنمایی و رانندگی که مثلا به ما می گن که جاده باریک میشه یا خطر ریزش کوه هست یا جلوتر پیچ خطرناکه و ما اگه به این علامات توجه نکنیم ممکنه که از مسیر اصلی دور شیم یا مجبور شیم برای رسیدن به مقصد زمان بیشتری صرف کنیم ..... قبلا در این مورد نوشتم که ما آدمها با هدف خاصی به این دنیا اومدیم و اگه هدف رو که همون تعالی روح هست پیدا کردیم و داریم دنبال راههای رسیدن بهش میگردیم باید آگاهانه به دنبال علاماتی باشیم که خدا سر راهمون میگذاره... این علامتها با علائم راهنمایی یه فرق کوچولو موچولو دارن! و اون اینه که برعکس علامات رانندگی که همه شون رو به راحتی میشه شناخت این علامات مثل گمشده های توی تست های هوش نیاز به توجه و دقت دارن و ممکنه هر کدومشون یه جور باشن مثلا گاهی یه کتاب... گاهی یه همنشین توی اتوبوس... گاهی یه دعا که گوینده تلویزیون میخونه وحتی گاهی متن یه موسیقی میتونه یه نشانه باشه برای این که ما راه درست رو پیدا کنیم... گاهی حتی تلفن یه دوست قدیمی در لحظه ای که ما اندوهگین هستیم و از زندگی نا امید میتونه جرقه ای باشه که به تاریکی دلمون نور ببخشه...بیایید دنبال نشانه ها بگردیم و ازشون درست و آگاهانه برای رسیدن به آرزوها و اهدافمون استفاده کنیم...  مثل همیشه دوستتون دارم...  

درمان میگرن

یه روزی چند سال قبل حدودا" 12 سال پیش سردردهای میگرنی ام عاملی شدن که بتونم از یکی از شهرستانهای اطراف تهران انتقالی بگیرم به تهران..... خستگی و مسیر طولانی، سردردهام رو شدت بخشیده بودن و این هدیه الهی باعث شد در شرایطی که به سختی انتقالی میدادن من با ارائه گواهی پزشکم و تایید شورای پزشکی این ناممکن رو ممکن کنم... بعدها همین سردردها من رو با انرژی درمانی آشنا کردند! من سیستم شای  و سپس سایکیک رو که دریچه ای بود به سوی ناشناخته ها تا حدی آموختم که خودم هم درمان میکردم و بعد حتی در سایکیک به مرحله ای رسیدم که میتونستم تدریس کنم.... باز هم هدیه الهی کمکم کرده بود برای یادگیری چیزهای با ارزشی که اگه میگرن بیچاره ام نکرده بود شاید هرگز سراغشون نمی رفتم... سردردهام با تمارینی که داشتم تقریبا از بین رفته بودن و گاهی اونم کوتاه مدت یه سر میزدن و میرفتن... اونقدر که دیگه فراموش کرده بودم میگرنی هستم... اما بعد از هدیه دیگه خدا ، که حضور روح دیگری در درونم بود استادم گفت اجازه تمرین کردن ندارم چون ممکنه به جنین آسیب برسه و سردردها از 1 ماه پیش شروع شد.. و اینبار من دنبال اینم که بدونم ایندفعه این میگرن چه هدیه ای برام داره!!! خصوصا که در این شرایط قرص خودن هم ممنوعه! اون دفعه از شما خواهش کردم که اگه روش درمانی غیر دارویی دارید برام بنویسید که کسی چیزی ننوشت . اما یه دوست چند روز پیش یه چیزی گفت که با عمل کردن بهش خیلی بهتر شدم گفتم شاید اندفعه هم خدا خواسته از طریق وب لاگ به میگرنی ها یه چیز یاد بدم! اونم اینه که هر وقت سردرد شدید دارچین رو در آب خمیر کنید و این خمیر رو که نباید خیلی شل باشه و نه خیلی سفت روی قسمتهایی از سر که درد میکنه بگذارید دقت کنید که اطراف چشم نمالید. اول خیلی میسوزه (اونقدر که سردرد یادتون میره) ولی بعد خوب میشه من 2 روز بود سردرد داشتم و الان که در خدمت شما هستم در حالی که یه خروار خمیر دارچین روی شقیقه چپم هست سرم خوب شده.... موفق و سالم باشید و تشکر از خدا یادتون نره  

درمان میگرن

یه روزی چند سال قبل حدودا" 12 سال پیش سردردهای میگرنی ام عاملی شدن که بتونم از یکی از شهرستانهای اطراف تهران انتقالی بگیرم به تهران..... خستگی و مسیر طولانی، سردردهام رو شدت بخشیده بودن و این هدیه الهی باعث شد در شرایطی که به سخنی انتقالی میدادن من با ارائه گواهی پزشکم و تایید شورای پزشکی این ناممکن رو ممکن کنم... بعدها همین سردردها من رو با انرژی درمانی آشنا کردند! من سیستم شای  و سپس سایکیک رو که دریچه ای بود به سوی ناشناخته ها تا حدی آموختم که خودم هم درمان میکردم و بعد حتی در سایکیک به مرحله ای رسیدم که میتونستم تدریس کنم.... باز هم هدیه الهی کمکم کرده بود برای یادگیری چیزهای با ارزشی که اگه میگرن بیچاره ام نکرده بود شاید هرگز سراغشون نمی رفتم... سردردهام با تمارینی که داشتم تقریبا از بین رفته بودن و گاهی اونم کوتاه مدت یه سر میزدن و میرفتن... اونقدر که دیگه فراموش کرده بودم میگرنی هستم... اما بعد از هدیه دیگه خدا ، که حضور روح دیگری در درونم بود استادم گفت اجازه تمرین کردن ندارم چون ممکنه به جنین آسیب برسه و سردردها از 1 ماه پیش شروع شد.. و اینبار من دنبال اینم که بدونم ایندفعه این میگرن چه هدیه ای برام داره!!! خصوصا که در این شرایط قرص خودن هم ممنوعه! اون دفعه از شما خواهش کردم که اگه روش درمانی غیر دارویی دارید برام بنویسید که کسی چیزی ننوشت . اما یه دوست چند روز پیش یه چیزی گفت که با عمل کردن بهش خیلی بهتر شدم گفتم شاید اندفعه هم خدا خواسته از طریق وب لاگ به میگرنی ها یه چیز یاد بدم! اونم اینه که هر وقت سردرد شدید دارچین رو در آب خمیر کنید و این خمیر رو که نباید خیلی شل باشه و نه خیلی سفت روی قسمتهایی از سر که درد میکنه بگذارید دقت کنید که اطراف چشم نمالید. اول خیلی میسوزه (اونقدر کهه سردرد یادتون میره) ولی بعد خوب میشه من 2 روز بود سردرد داشتم و الان که در خدمت شما هستم در حالی که یه خروار خمیر دارچین روی شقیقه چپم هست سرم خوب شده.... موفق و سالم باشید و تشکر از خدا یادتون نره  

خانه تکانی

فصل بهار با تمام زیبایی و طراوتش داره از راه میرسه ....  همه مشغول خونه تکونی و زدودن گرد و غبار از خونه ها و اسباب و وسائلشون هستند .... حتی خدا هم داره آسمونشو خونه تکونی میکنه و آخرین ذرات باقیمونده برف زمستون  رو هم می ریزه پایین!!! آنقدر درگیر تمیزی و نو کردن همه چیزهای مادی تو زندگی شدیم ، که معنویات و روحمون رو فراموش کردیم... به ظواهر امر تا تونستیم رسیدیم سر و  وضع مرتب، لباسهای نو و روح بیچاره که زیر بار مشکلات زندگی کمرش تا شده صداشم در نمیاد که بابا پس من چی؟ خونه تکونی من چی می شه؟ عیدی من چیه؟

چقدر به فکر سورپرایز کردن روح خودتون و دیگران بودید؟ خوب هنوز دیر نشده خونه تکونی روح رو میشه شب موقع خواب انجام داد ... اگه هنوز شروع نکردید امشب که رفتید بخوابید شروع کنید به خونه تکونی قلب و مغزتون که پستوهای روحتون هستند ...تمام خاطرات تلخ و بد و ناراحت کننده، همه کینه ها و دلخوریها رو دور بریزید. هر چی خاطره خوش و قشنگ دارید ، هر کجا نشونی از محبت و لطف دیگران هست رو خوب گردگیری کنید تا زیباتر دیده بشن و مرتب و قشنگ جایی بچینید که هر وقت  بهشون نیاز داشتید در دسترس باشند... و خودتون رو آماده کنید برای اینکه پیشقدم باشید در بخشش، مهربونی و آشتی کردن ... و این بهترین هدیه ایست که میتونید به عنوان عیدی به روح خودتون و دیگران بدید.... موفق باشید . عیدتون هم مبارک