سلام به همه آدمهای منطقی دنیا
و خوشبحالتون که منطقی و فهمیده اید. من که انقدر پا تو کفش دیونه ها کردم که خودم هم پاک زدم به سیم آخر!!!! یادش به خیر اون روزهایی که اجازه انجام دادن تمرینات انرژی درمانی رو داشتم(چون از وقتی نی نی کوچولو مهمون دلم شد گفتن تمارین برای اون مضره و باید قطع کنی) خلاصه اون روزها چقدر صبور بودم چقدر منطقی بودم مثل یه کوه استوار و قرص و محکم... الان انگار روحم انقدر ظریف و شکننده شده که با کوچکترین نسیمی می شکنه... بخدا از دست خودم خسته شدم کافیه به یه موسیقی یه کم غمگین یه ذره با دقت گوش بدم اشکام سرازیر می شن و وقتی سرازیر شدن امکان نداره که هیچ جوری بشه بندشون آورد! اه چقدر لوس و ننر شدم... خوب میدونم شرایطم با قدیم فرق کرده من یه زن زبر و زرنگ بودم که دائم در حال کمک کردن به این و اون و باز کردن گره مشگلات دیگران بودم .تو خونه بند نمیشدم. الان رفتم تو هشت ماه انقدر سنگین شدم که همش یاد اون گرگه تو شنگول ومنگول میفتم که تو دلش رو مادر شنگول پر سنگ کرده بود. واسه بلند شدنم از رو زمین باید دستم رو بگیرن و اگه یه کم راه برم فوری مچ پام درد میگیره پام سر میشه دلم درد می گیره و ... خدای خوبم اصلا ناشکری نمی کنم تو هدیه ای رو دادی به من که واقعا آرزویش رو داشتم ولی دلم می خواد کمک کنی که افسرده نشم. ازت خواهش می کنم یه دونه از اون فرشته های خوبت رو سر راهم بزاری که به بهتر شدن حالم کمک کنه ممنونم... یاسمن
سلام به دوستان خوبم
دیروز سر درد شدیدی داشتم و نتونستم بیام بنویسم. اما امروز خوبم . از همه شما فرشته های مهربونی که بهم دلداری دادید ممنونم... میدونید یه داستانی چند سال پیش تو یکی از کتابهای پائولو کوئلو خوندم که هیچ وقت فراموشم نمیشه... داستان مردی که داشت از یه واحه به واحه دیگری نقل مکان میکرد. اون تمام وسائل زندگیش رو از داخل چادرش خارج کرد و روی شترش گذاشت .قبل از به راه افتادن یادش افتاد که ای وای پر قشنگی که یادگار پدرش بوده رو فراموش کرده رفت و پر رو آورد و گذاشت روی شتر. اما شتر دیگه نتونست زیر اون همه بار طاقت بیاره و زانوهایش خم شد و افتاد و مرد!!! و مرد با خودش فکر کرد عجب شتر من اونقدر بی طاقت بود که حتی نتونست یه پر رو تحمل کنه! گاهی اوقات ما آدمها کاسه صبرمون پره و منتظر یک قطره هست که لبریز بشه و در واقع خیلی اوقات اتفاق کوچولوهه همون پره هست و ما همون شتره!! و طرف مقابلمون فکر می کنه که چقدر ما کم طاقت یا نازک نارنجی بودیم . حتی گاهی خودمون هم از رفلکس تند خودمون متعجب می شیم در حالی که اگه بشینیم و خوب رو اتفاقاتی که چند وقت اخیر برامون افتاده تعمق کنیم می فهمیم که خیلی هم رفتارمون دور از انتظار نبوده... مضاف بر این که دکتر من معتقده که به خاطر تغییرات هورمونی یک خانم باردار شبیه یک دیوونه هست!!!! و بنابراین میشه من رو بخشید و ضمنا در موقع دعا کردن برای دیوانه ها من رو هم از یاد نبرید! دوستتون دارم...
چقدر با خودم از صبح تا حالا کلنجار رفتم... به خودم گفتم یاسمن جان مگه قرار نیست همونی باشیم که بهش اعتقاد داریم ؟ حیف اینهمه مروارید نیست که از چشمای همیشه مهربونت می ریزه؟ (مجبور بودم یه کم زیادی خودم رو تحویل بگیرم!) برای چی لحظه های قشنگت رو به خاطر یه دیوونه خراب می کنی؟ مگه نمیدونی که خیلی از کسانی که ما باهاشون برخورد می کنیم آدمهای لبریز از عقده و مشکلن که شادی و خوشبختی و آرامش ما آزارشون میده؟ آخه عزیز دلم تو یه جمعه قشنگت رو باختی خیلی ارزون و بیخود... گفتم مگه تو نمی گی که خدا بهترین دوست ماست؟ مگه نمی گی که حتی اگه هیچ کس رو نداریم وقتی خدا رو داریم انگار همه کس رو داریم؟ مگه تو به وجودش به بزرگیش به عشق بی انتهاش ایمان نداری؟ مگه این وبلاگ رو فقط به این خاطر نساختی که خدای مهربون رو به همه بشناسونی و تلاش بکنی برای نزدیک کردن دیگران و خودت به خدا؟ آیا این بی توجهی به همه اعتقادات خودت نیست که اجازه میدی یک بیمار روانی در لباس یک انسان سالم روحت رو به بازی بگیره و آزارت بده و بعدم خوش و خندان بره خونه اش لا لا کنه؟ گرچه انقدر ابر چشام باریدن که پوست گونه ام شور و زبر شده و گر چه هنوزم دوست دارن که ببارن ولی دیگه میخوام با گرمی حضور خدا در درونم مانع این بارش بشم و در دلم برای تمام آدمهای بیمار روانی که ظاهرا سالمن دعا کنم که خدا کمکشون کنه که واقعا سالم بشن!!!! لطفا شما هم دعا کنید...
همیشه از وقتی یادمه نوشتن بهم آرامش میداده... آرامشی رو که خیلی اوقات افرادی که با ما تماس پیدا می کنن ازمون می گیرن... فکر می کنم قبلا در مورد خون آشام های روحی براتون نوشتم. کسانی که با آزار دادن ما یا با شکستن دلهامون از ما انرژی مورد نیازشون رو می گیرن... یکی از این خل دیوونه ها گاهی به پست من بدبخت می خوره! گو این که همیشه تلاش می کنم که یه جوری از روبرو شدن باهاش شونه خالی کنم یا کمتر ببینمش ولی متاسفانه نمیشه! و خیلی اوقات اعصابم رو به هم می ریزه . باور کنید هرگز تو عمرم از کسی متنفر نبودم متاسفانه یا خوشبختانه خداوند دلی بهم داده که تویش کینه و نفرت جا نمیشه ولی این آدم انقدر هر بار که دیدمش روحم رو آزار داده که باور کنید از آرزوهامه که تا آخر عمرم نه ببینمش نه صداش رو بشنوم حتی شنیدن صدایش از پای تلفن هم روحم رو می خراشه و جالب اینجاست که چقدر هم ادعای دوستی و محبت می کنه. بیچاره .... برایش از خدای مهربون طلب مغفرت می کنم چون هر بار که اشک من رو در آورده برای خودش یه کارما خریده!! میدونید که قانون کارما چیه ؟ بدی کنی بدی می بینی و خوبی کنی خوبی... من نمیدونم چرا ما آدمها به جای این که محبت رو که بهش نیاز داریم و بهمون آرامش و انرژی میده تو خونه خودمون جستجو کنیم دنبالش تو خونه های مردم می گردیم؟ درست مثل ملا نصرالدین که دنبال سوزنی که توی خونه اش گم کرده بود تو خیابون می گشت چون خیابون روشنتر بود!!! بیایید برای آدمهای مریضی که نمیدونن چطوری باید انرژی مورد نیاز برای زنده بودنشون رو تامین کنند دعا کنیم. برای تمام بیمارهای روانی که ظاهرا سالم هستن و لی در باطن نیاز به یه روان درمانی کامل دارن. آدمهایی که الکل مغزشون رو زائل کرده و عشق به پول و قدرت قلبشون رو تسخیر کرده و تازه حس می کنن خیلی هم بامزه و بانمکن!!
سلامی به گرمی آفتاب لذت بخش بهاری ... چرا بهاری؟ چون تابستون معمولا آفتاب به لذت بخشی بهار و پاییز و زمستون نیست. چون همیشه وقتی آدم یه چیزی رو زیادی داره قدرش رو خیلی نمیدونه ولی مثلا زمستون وقتی یه روز هوا صاف و آفتابی میشه آدم کلی صفا میکنه.. خوب بگذریم. اولا ممنون از کامنتهای زیباتون. منم تقریبا کارهام تموم شده و خونه نقاشی اش تموم شد و همه چی چیده شد و تغییرات زیادی هم دادیم که واقعا یه جورایی روحیه ام رو عوض کرد... خونه انقدر تغییر کرده که گاهی حس می کنم مهمونم.. گر چه ما همه مون تو این دنیا مهمون خداییم... خدای قشنگ و مهربونی که هرگز نمی گذاره دلتنگ بمونیم... دو روز گذشته وقت نکردم بنویسم گفتم که تولد دختر طبقه بالاییمون بود و ازم خواهش کرد که دو تا کیک بپزم چون خیلی مهمون داشتن و یه کیکش هم باربی باشه که انصافا کیک باربی بسیار زیبا شد انقدر که دلشون نمیومد بخورن!!! درسته که من اون روز حسابی خسته شدم و از زور پا درد پاهام رو با باند کرپ بستم و شام هم نتونستم بپزم!!! و مجبور شدیم شام از بیرون بگیریم ولی هر بار فکر می کردم به این که تونستم بعد از مدت ها یه کم مفید باشم لبریز شادی می شدم... جالب اینجاست که من 3 هفته بود هوس شاتوت کرده بودم و پیدا نمی کردم. و امروز مامان همون دختر خانمی که تولدش بود برام یه ظرف پر از شاتوت آورد و تو دلم گفتم خدایا دمت گرم که خوب میدونی چه جوری و کجا محبت های خالصانه آدمها رو تلافی کنی...
امروز خیال دارم برای ساحل بنویسم ... ساحل قشنگم من اصلا با اونچه تو نوشتی موافق نیستم که: افسانه حیات چیزی جز این نبود... یا آرزوی مرگ یا مرگ آرزو...
چرا که به اعتقاد من این نوشته باید از تراوشات مغزی یک آدم نا امید از دنیا باشه... اما برای ما که قراره در هر لحظه از زندگی مون یک قدم ولو قدم مورچه ای !!! به خدا نزدیکتر بشیم نا امیدی و آرزوی مرگ کردن اصلا پسندیده نیست... ببین دختر خوب ما هر آنچه تصور کنیم و به هر چه ایمان داشته باشیم همون اتفاق میفته .این رو قبلا هم نوشتم و واقعا بهش ایمان دارم. روزی که چند وقت پیش تو وبلاگم در مورد کارهایی که باید انجام بدم و آرزوهایی که دارم نوشتم باورم نمیشد که همه شون انقدر سریع اتفاق بیفتن . من توی زندگیم به خواسته هاییم رسیدم که وقتی از قلبم یا از ذهنم می گذشتن فکر می کردم رسیدن بهشون از محالاته و وقتی که اتفاق افتادن باورم نمی شد که خدا اینطوری ناممکنها رو ممکن می کنه.. حیف که خیلی هاشو نمیشه گفت! در مورد یکی از آرزوهام اینو بگم که انقدر ناممکن بود که وقتی اتفاق افتاد فقط اشک ریختم و از خدا خواستم که منو به خاطر باور نداشتن قدرتش ببخشه. گر چه اون با حالتر و لوطی تر از این صحبت هاست که منتظر باشه تا ما ازش طلب بخشش کنیم! ... خلاصه این که عزیزم بخواه تا داده شود... مثبت فکر کن تا تمام مثبتهای دنیا رو جذب کنی... برای همه خوبی بخواه تا جریان خروشان خوبی ها به سمت تو سرازیر بشن... و برای رسین به آرزوهات از لیست آرزوها استفاده کن که قبلا تو وبلاگم نوشتم... اصلا تا حالا به اسم قشنگت فکر کردی ساحل یعنی تمام آرامشهایی که کنار دریا هست ساحل یعنی امنیت و آرامش... یعنی در کنار امواج خروشان و پر هیاهوی دریا احساس امنیت کردن (اینا همه از دیدگاه منه ها!) ساحل یعنی اونجایی که تو تمام قدرت خدا رو به یکباره و با تموم وجودت حس می کنی و ...
سلامی به زیبایی تمام روزهای بهاری
اولا که تمام نمک نخوردن های من اثر کرد و فشارم 12 بود! و البته بازم رعایت می کنم. دوم این که الان فقط او مدم یه سرکوچولو بزنم و برم چون میون اینهمه کاری که خودم دارم و هنوز خونه کاملا مرتب نشده ( اگه قصر پادشاه هم بود باید تا الان تموم می شد!!) به یه دوست قول دادم که کیک تولدش رو امروز بپزم و مجبورم که به قولم عمل کنم!!! پس فعلا تا بعد از پخت کیک و نوشتن در مورد یه چیز جالب خداحافظ
خیال دارم در مورد قدرت جادویی اراده بنویسم...... قدرتی که خدای مهربون به ما داده و متاسفانه اکثرا ازش استفاده نمی کنیم و سعی می کنیم به بهانه های مختلف از زیر استفاده کردن از این قدرت لذت بخش خدادادی در بریم... اراده میتونه شخصیت ما آدمها رو شکل بده... تموم اون معتادینی که امروزه در زمره بیماران روحی قرار دارن و تونستن از پس این بیماری خانمان سوز بر بیان از این نیروی شفابخش استفاده کردن... همه آدمهای چاقی که جلوی پر خوریشون رو گرفتن و هیکلهای بیریخت و قناسشون رو تبدیل به یه هیکل زیبا یا حداقل قابل تحمل کردن از نیروی اراده استفاده کردن و هزاران مورد دیگه که خودتون بهتر از من می دونید... اما اونی که سیگارش رو با هزار افه می گذاره کنار و دوباره چند ماه بعد میره سراغش چی؟ اولش سعی می کنه دیگران نفهمن که نتونسته از نیروی ارداه اش درست استفاده کنه ولی بعد با کشیدن دوباره قبح عمل از بین میره و دیگه برایش مهم نیست که دیگران در موردش چی فکر می کنن؟ یا اونی که داره کم کم به سوی اعتیاد به مشروبات الکلی پیش میره و با یه تلنگر به خودش میاد که ای وای دارم به الکل لعنتی اعتیاد پیدا می کنم و قول میده به خودش که فاصله های خوردنش رو کم کنه تا این سم لعنتی کمتر کبد نازنینش رو که هدیه ای ارزشمند از طرف خداست رو انقدر آزار نده ولی باز یادش میره و فکر می کنه چون دیشب بد خوابیده ، چون امروز تو محیط کار عصبی شده چون امروز یه روز خیلی قشنگ و رویایی بوده چون هزار تا کار ناتموم داره چون دلش خیلی گرفته و هزاران دلیل مسخره دیگه داره یا بهتره بگم بهانه مسخره داره حالا امشب رو می خوره از فردا سعی می کنه به قولی که به خودش داده عمل کنه! اگرم اطرافیان یادش بندازن که بابا تو که آدم با اراده ای بودی میره تو لک و خلاصه روز خودش و اطرافیانش رو با اخماش خراب می کنه و .... تا چه حد از نیروی اراده تون در مقابل چیزهای نهی شده از طرف خودتون یا دیگران استفاده می کنید؟ میدونم واقعا سخته... وقتی دو ماه پیش دکتر بهم گفت که فشارم بالاست و باید نمک رو کم یا حذف کنم و گرنه تو هشت نه ماهگی دچار مشکل میشم موندم که چطوری سالاد شیرازی رو که عشقم بود!! و بلال رو که هر روز دو تا میخوردم و گوجه سبز و خیار رو بی نمک بخورم خصوصا که بلال همه خوشمزه گیش به شور بودنشه!! ولی شد. به خدا غذام رو بی نمک می خورم اصلا هم از خوردنم حال نمی کنم!! ولی یه لذت دیگه ای در درونم منو به این کار ترغیب می کنه لذت استفاده از اراده.... نظر شما چیه؟
سلام به همه
امروز خیال دارم در مورد تفرقه بنویسم... یکی از دوستان به نام علی در وبلاگم در پرشین بلاگ برام کامنت گذاشته و پرسیده که اگر چند نفر بخوان بین بعضی از دوستان را تفرقه بندازن چه کار می کنی؟ راستش خیلی فکر کردم... به گذشته ها به روزهایی که دختر مدرسه ایی بودم به زمان دانشجوییم و به روزهایی که شاغل شدم و حتی به دوران پس از تجردم... دیدم خیلی اوقات خودم هم قربانی این تفرقه بازیها شدم... اصولا خیلی از آدمها هر جا تو زندگیشون احساس تنهایی و بی کسی یا عدم خوشبختی می کنن به جای این که دنبال یه دوست یه همدم یه یاور خوب واسه خودشون باشن یا به جای این که دنبال راهی درست برای رسیدن به خواسته هاشون باشن یا این که بگردن ببینن چطور میشه رقابت سالم د اشت یا محبوب دیگران شد بدون این که به دیگری که محبوب دیگران هست لطمه بزنن سعی می کنن یه جوری رقیب رو از صحنه خارج کنن و تفرقه اندازی یکی از این راههاست که متاسفانه فقط ممکنه یک بار در هر جمعی نتیجه بده!!! من مدتهاست که فقط یک شنونده هستم هر کسی از دیگری بهم بد می گه خصوصا در محیط کار فقط میشنوم و اگر طرف مقابلش هم حرفی ضد اون بهم بزنه بازم میشنوم... دو تا گوش خیلی اوقات بیشتر از یه زبون به درد می خورن مگه نه؟ من در این جور مواقع سعی میکنم از خدا که بهترینه کمک بخوام ازش می خوام که کمک کنه که اشتباه نکنم و واسه اون آدمهایی که به خاطر نقصان و کمبود تو زندگی مادی یا معنوی شون دست به اینجور ترفندهای احمقانه می زنن دعا می کنم.. شما چطور؟ آیا راه بهتری برای کمک به علی به نظرتون میرسه؟
سلام به همگی
نقاشی خونه تقریبا تموم شد و وای که چقدر کار در انتظارمه!!! چقدر این نقاش آدم منصف و خوبی بود. یادتونه چند هفته پیش آرزو می کردم که یه نقاش خوب و منصف گیرم بیاد؟ میدونید که آرزوهامون رو اگه بنویسیم و به دست طبیعت بسپریم همه چیز یه جوری جور میشه و یه دفعه میبینی اه به آرزویت رسیدی .البته میدونید که طبیعت هوشیاره و میدونه که چی به نفع ماست و چی نیست برای همینه که گاهی اوقات به خواسته هامون نمیرسیم ممکنه اولش فکر کنیم که چرا اون چچیزی گه می خواستیم نشده ولی چند ماه بعد یا چند سال بعد خدا رو هم شکر می کنیم که اونی که می خواستیم نشده... خلاصه این که این آقای نقاش یه آدم خاصی بود یه جوری یه نگاه مهربون داشت و هر چی خورده فرمایش هم داشتیم با یه حالت خاصی می گفت چشم اصلا مهم نیست... من وقتی می گم خدا فرشته هایش رو در نقشهای مختلف میفرسته تا به ما کمک کنن شما باور نمی کنید و فکر می کنید که من خیالاتی شدم یا دارم رویایی فکر می کنم... این مرد فرشته ای بود تو این روزهای سخت و پر از کار که با کلام آرومش و نگاه مهربونش به آدم یاد می داد که نباید زندگی رو سخت گرفت ...
سلام و صد سلام به همه دوستان
من تا رفع اشکال پرشین بلاگ از شما در اینجا پذیرایی می کنم... از کجا بنویسم؟ نقاشی خونه تقریبا رو به اتمامه و نمیدونم چرا احساسم اینه که دارم توی یه کیک زیبا زندگی می کنم!! داخل خونه شبیه یه کیک خامه ای خوشمزه شده!!! چقدر تمیزی خوبه آدم با تمام خستگیش وقتی می بینه همه جا تمیزه دلش نمیاد کار نکنه! ساعت نه و نیم شب و من بسیار گرسنه و خسته ام واسه همین قول میدم که از فردا هر روز بنویسم... دوستتون دارم...
سلام به همه
من حسابی مشغول کارم. البته کارهای سبک یادتونه که گفتم دنبال یه نقاش خوب میگردم؟ خوب خدا برام پیداش کرد. و از 5 شنبه میاد. من مشغول خالی کردن اتاق خوابها هستم. امروز همینطور که داشتم کار می کردم گفتم ای کاش میشد هر چند وقت یکبار دلهامون و مغزمون رو نقاشی کنیم!!! بخدا دیونه نشدم راست میگم! اگه هر چند وقت یکبار افکار پوچ و قدیمیمون و دلخوریهامون رو دور بریزیم و یه رنگ قرمز شاد به قلبمون بزنیم و خلاصه در و پنجره های دل رو تر و تمیز کنیم هیچ وقت زیر بار دلخوری و کینه و نفرت و تلافی کردن بدی های دیگران دچار بیماریهای قلبی و سکته و افسردگی نمی شیم.... بیایید این کار رو بکنیم و از لذت تمیزی دلهامون بهره مند شیم... دوستتون دارم تا بعد شما رو به مهربون ترین خدای دنیا می سپرم... راستی یادتون نره هر کی میاد یه اسم پسر برام انتخاب کنه بعد بره(شایدم دختر شد کی میدونه جز خدا؟)