برای دل خودم

برای چی اینجا مینویسم؟ این دنیای مجازی به دنیای حقیقی این مزیت رو داره که هر کسی خودش انتخاب میکنه که کی بیاد توش... یا در واقع کی وبلاگش به دنیا بیاد و چقدر عمر کنه... با چه اسمی بیاد تا کی بمونه و چطور توش زندگی کنه... تو دنیای واقعی مون مجبوریم خیلی از کارها رو خلاف میلمون انجام بدیم چرا که ممکنه دوستمون همکارمون ...فلان فامیلمون.... چمیدونم بلاخره کسانی که با ما در تماسن از دستمون ناراحت بشن.... و خیلی اوقات لازمه که یه نقاب روی چهره مون باشه تا دیگرون رو ناراحت نکنیم...نقاب خوشحالی (در حالی که دلمون پر غمه) نقاب ناراحتی (در حالی که اصلا ناراحت نیستیم) نقاب بیماری (در حالی که سالمیم) نقاب سلامتی (در حالی که دنیای دردیم...) و خلاصه خیلی از اوقات مجبوریم اونی باشیم که نمیخواهیم... اما اینجا لازم نیست که اونی باشیم که نمیخواهیم درسته؟... من اینجا در درجه اول برای دل خودم مینویسم... تموم اون چیزایی رو که ممکنه روی شونه هام سنگینی کنه...با نوشتن اینجا یه جورایی سبک میشم...ضمن این که همونطور که قبلا گفتم قولیه که به خدا دادم...  یکی شاید بیاد در مورد آموزش کامپیوتر تو وبلاگش بنویسه یکی در مورد مریضیش یکی خاطرات روزانه شو بنویسه حتی من وبلاگهایی رو خوندم که فقط خاطرات روزمره فرزندشون رو مینویسن ... یکی ممکنه خبر بنویسه یا شعرهای قشنگ یا بی معنی ... یکی ممکنه فقط برای عشقش بنویسه یا ... اینجا تنها جاییه که زور توش نیست... این دنیا دنیاییه که مجبور نیستی همه رو  راضی نگه داری...  اصولا وقتی با آدمای مختلف و سلیقه های مختلف طرفی خواسته های مختلفی رو هم باید پاسخگو باشی.... دلم نمیخواد اینجا هم مثل دنیای واقعیم جایی بشه که همش سعی کنم خودمو تو منگنه قرار بدم برای این که دیگرون ازم راضی باشن یا دلخور نشن...

دندون فراری

 خداوند هرگز شکست نمیخورد.

پس من هم که جزیی از او هستم نمیتوانم شکست بخورم.

جنگاور درونم پیشاپیش به ظفر رسیده است...

میرم میشینم رو یونیت و خانوم دکتر با وسیله ای به نام آرشی کراون میزنه زیر روکشی که قراره کنده بشه. این همون دندونیه که باید هفته دیگه لثه اش جراحی بشه و باید از چند روز قبل لثه استراحت کنه تا التهابی نداشته باشه. هی میزنه زیر روکش ولی انگار این روکشو دوختن به دندون. بلاخره از درد چشمام پر اشک میشه. سعی میکنم بغض ناشی از دردمو قورت بدم. خانوم دکتر نازنین که واقعا ملاحظه کار هم هست با دلسوزی میگه یاسمن میخوای بی حس کنم؟ میگم نه  شما به من کاری نداشته باش کارتو بکن. میگه آخه منو که میشناسی نمیتونم و دو سه تا تقه که میزنه درد فکم غیر قابل تحمل میشه. تسلیم میشم و میگم بیحس کن. یه آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه شروع میکنه. انگار نه انگار هنوز سر نشده. به 5 جای دیگه دور تا دور دندون آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه چه کیفی میده هیچ حسی ندارم. شروع میکنه تق تق تق... میگه عجیبه روکش لق شده پس چرا در نمیاد و دوباره تق تق تق و یه دفعه روکش میفته تو دهنم. برش میدارم که بدم به دکتر میبینم یه ریشه سفید و بلند و قشنگ بهش چسبیده اول نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ولی بعد قیافه متعجب دکتر و صداش که تو گوشم میپیچه منو از ناباوری میاره بیرون..." اه دندونت از ریشه در اومد!!! باور کن من  تا حالا تو عمرم ندیده بودم دندون با آرشی کراون از ریشه در بیاد" و من میگم خوبه این فک من شده جزو عجایب خلقت چند سال پیش هم وقتی از یه محل برای دومین بار دندون عقل در آوردم دکتر داشت شاخ در میورد که خوب البته با عقل بسیار زیادی که من دارم کاملا طبیعی بود!!! خلاصه دکتر با دیدن دندون از ریشه در اومد من  هی یه چیزایی زیر لب زمزمه میکنه این کارو کنم نه اون کارو کنم؟ من میگم من که یک کلمه از حرفاتون رو نمیفهمم.... میگه چاره ای نیست میزاریمش سر جاش شاید فکت دوباره پذیرفتش!!! دندون رو در حالی که روکش نامرد چهار چنگولی چسبیده بهش میزاره سرجاش. میگم لا اقل روکشو ازش جدا کنه. میگه نه بزار سریع بزاریم سرجاش اینطوری امکان قبول کردنش بیشتره... و من با قیافه ای زار میام سوار ماشین میشم ... و به ر امین میگم فقط بریم خونه گلناز (خواهرم) که بوی خونه بابا رو میده تا آرامش از دست رفته مو پیدا کنم...توی راه به  مانیا فکر میکنم به ویولت به سانی  به جوجوی عزیز  به دنیز و به همه بچه هایی که مشکلات من در مقابلشون هیچه و از خدا تشکر میکنم که این فرشته ها رو سر راه من قرار داده باید تا 3 شنبه که جراحی دارم صبر کنم و به این امید بشینم که فکم این دندون فراری رو دوباره بپذیره.....و صد البته که نمیتونم هیچی بخورم جز مایعات چون دندون به خاطر خونریزی زیرش بالاتر از حد معمول قرار گرفته و تا میام با اون طرف فکم هم چیزی بجوم محکم میخوره به دندون بالایی و درد میگیره... از تموم خوانندگان محترم درخواست میشه که برای دندون رو به موت بنده شفای عاجل!!! بخوان بلکه با دعای دسته جمعی این دندون دوباره در خدمت فک نازنین قرار بگیره!!!

دلشوره...

مشیت خدا  برای من در حد کمال است.

شاید اگه لحظه هایی که دلشوره آینده رو داریم فکر کنیم که یه نفر هست که از ما بهتر صلاحمون رو میدونه و برای لحظه های سختمون بهتر از خودمون برنامه ریزی میکنه آرامش از دست رفته مون رو به دست بیاریم... یه دایی دارم به نام مهدی که تو پست های قبلیم در موردش نوشتم که چه موجود خاصی هست ... اون همیشه میگه لحظه هایی که خوابی فکر میکنی کی دنیا رو می چرخونه؟ خدا... خوب پس اگه تو لحظه های خوابت اون میتونه همه چی رو اداره کنه تو لحظه های بیداریت هم بسپر دست اون... اما متاسفانه ما اکثر اوقات فراموش می کینیم که اون کنارمون هست... یادمون نره که خدای بزرگ و مهربونی داریم که سراسر وجودش عشق به بنده شه... و چیزی جز خوشبختی و صلاح بنده اش نمیخواد... خدایی که ما رو آفرید از روح مهربونش در ما دمید تا ما برای تعالی روحمون این دنیا رو با تموم خوبی ها و بدیهاش تجربه کنیم... اینا رو به خودم گفتم چون که هفته دیگه سه  شنبه باز جراحی  لثه دارم!!!! راستی اگه نتونستید  اینجا برام کامنت  بزارید من اینجا هم مینویسم...

زهیر

آن زمان که در ذهن و قلبم هماهنگی برقرار میسازم

آن را در زندگی خود متجلی خواهم یافت...

همواره آنچه در درون من است بیرون را می آفریند.

 

زن: در کتابهایت همیشه از عشق حرف میزنی. میگویی ماجراجویی لازم است و خوشبختی در مبارزه برای رویاهاست. اما الان کی جلوی من است؟ کسی که نوشته های خودش را نمیخواند! کسی که عشق را با رفاه اشتباه میگیرد. و ماجراجویی را با خطر کردن بی مورد و خوشبختی را با اجبار . کو آن مردی که با او ازدواج کردم؟ که به حرفهای من توجه داشت؟

مرد:زنی که من با او ازدواج کردم کجاست؟

زن:کسی که همیشه از تو حمایت میکرد... تشویقت می کرد... محبت میکرد؟ جسمش اینجاست... دارد به کانال سینگل در آمستردام نگاه میکند و فکر میکنم تا آخر عمر کنارت بماند! اما روح این زن دم در این اتاق است آماده رفتن است.

مرد:چرا؟

زن:به خاطر این جمله نفرین شده فردا صحبت میکنیم. کافی است؟ اگر کافی نیست فکر کن زنی که با او ازدواج کردی شیفته زندگی بود پر از ایده... شادی... آرزو و حالا دارد به سرعت به یک زن خانه دار مبدل میشود.  تو روح مرا میشناختی اما سالهاست با او حرف نزده ای نمیدانی چقدر عوض شده نمیدانی چقدر نومیدانه دلش میخواهد به حرفش گوش بدهی . حتی اگر حرفهای پیش پا افتاده بزند.

مرد:اگر روحت انقدر عوض شده چرا خودت همینطور مانده ای؟

زن:به خاطر ترس. به خاطر این که فکر میکنم قرار است فردا صحبت کنیم. به خاطر تمام چیزهایی که با هم ساختیم و دلم نمیخواهد خراب شود. یا به دلیلی مهم تر... عادت کردم.

زهیر کتابی جدید از پائولوکوئلو.... کتابی که از خوندنش واقعا لذت بردم و همین که تمومش کردم تصمیم گرفتم از نو بخونمش.... دیالوگی که خوندید گفتگویی بود بین کوئلو و زنش به نام استر که رهاش کرده و رفته...موقع خوندنش به این فکر میکنم که ای کاش همه ما آدما میتونستیم در مورد کرده ها مون انقدر صادقانه حرف بزنیم... اونجایی که یه رابطه از هم میپاشه دنبال این بگردیم که کجای این رابطه غلط بوده و...

 تو خوندن کتابم به این نتیجه میرسم که کوئلو هم عین همه مردای دیگه خسته است و حوصله شنیدن خیلی از حرفای خانومشو نداره!!! و یکی از دلائلی که خانومش ولش میکنه و میره همینه... وبعد فکر میکنم تو این دنیا روح چند تا زن نومیدانه و خسته از یکنواختی های زندگی... بی تفاوتی های شوهر و....نداشتن یه همراه خوب... دم در ایستاده تا  بره و تنها چیزی که اون جسم و روح رو نگه داشته عادته و احتمالا بچه هایی که اون میون ویلون میشن و یا ترس از خراب کردن چیزهایی که با هم ساختن...

پیوست... تاخیرم در این چند روز برای آپدیت کردن برای این بود که رفته بودم شمال خونه بابا و مامان تا روح تشنه مو از عشقشون سیراب کنم و به علت شلوغی زیاد دسترسی به اینترنت غیر ممکن بود....... جای همه خالی بسیار خوش گذشت... 

خواستگاری به سبک نوین!!!

تو دفتر  مدرسه نشستم که یه خانوم چادری جوان از در میاد تو...

سلام... ببخشید خانوم مدیر هستن؟

من:امرتون. برای امر خیر اومدم!!! اینجا دختر مجرد ندارید؟

والله امروز ما 3 نفر مدرسه ایم که همه متاهلیم!!!  همون زمان خانوم مدیر هم میان تو دفتر.

برای برادرتون اومدید خواستگاری؟  نه! برای پسر عموم.

شغلشون چیه؟ تو فرودگاه هستن.

خلبانن؟ نه! تو امر نظارتن!!!

یعنی  چی؟ هر هواپیمایی که میاد یا میخواد بره ایشون نظارت میکنن!

 سنشون چقدره؟ 35 سال. خیلی مشکل پسنده  واسه همین تا حالا ازدواج نکرده. مادرش از من خواهش کرده براش یه دختر خوب پیدا کنم.  دنبال یه خانوم معلم میگرده چون معلمها نیمه وقت کارمیکنن... راستی میخواد اون خانوم قدبلند هم باشه!!! سنشم تا حدودای 30 باشه... خانواده اشم هم کم جمعیت باشه!!

خودشون چند تا خواهر و برادرن؟ 5 تا!!!  واسه همینه که میخواد خانواده زنش کم جمعیت باشن!!!

میزان تحصیلاتشون چقدره؟ با یه حالتی که انگار سیکل یه ذره از دکترا پایینتره! والله تا سیکل خوندن!!!!!!!!!

فکر نمیکنم همکارای من هیچ کدوم قبول کنن چون اینجا همه لیسانس و بالاترن... چرا خانوم خیلی ها قبول میکنن ما با یه فوق لیسانس به توافق رسیدیم ولی چون میخواست تا دکترا ادامه بده به هم خورد!

چرا؟ داماد با ادامه تحصیل مخالفه؟ نه! آخه اون خانوم نمیخواست بعد از دکترا گرفتن کار کنه!!! فقط میخواست درس بخونه خوب یعنی چی؟ پس واسه چی درس بخونه؟

ما با قیافه هایی که به زور جلوی خنده مون رو گرفتیم چشم ما به همکارای مجردمون میگیم!!! اون خانوم شماره مدرسه رو میگیره و میره. 2 ساعت بعد تلفن زنگ میزنه و من گوشی رو برمیدارم.

سلام خانوم من همونی هستم که برای امر خیر اومده بودم. سلام بفرمایید. من الان اومدم خونه مادر داماد میگه داماد بعدا خونده و  دیپلمشو گرفته من نمیدونستم !!! باشه چشم ما به عروس خانوم میگیم....

از صبح هر بار یادش میفتم خنده ام میگیره. نمیدونم چرا فکر میکنم سر کاری بوده... مگه هنوزم ما اینجور ازدواج ها رو داریم؟ ازدواجی که معیار انتخابش یه شغل نیمه وقت... قد بلند و تعداد کم افراد خانواده باشه؟

 

چند خبر مهم!!!

امروز روز آغازین است

تا آغوش بگشایم

بر رفاه و سعادتی که

همواره در حال فزونی است...

اومدم فقط چند تا خبر بدم و برم... اول این که زنگ زدم امیدان و کلی دعواشون کردم که بلاگ اسکای رو فیلتر کردن!!! اونا هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن شنبه ساعت 11 با رئیسمون صحبت کنید! ما هیچ کاره ایم!!! امروز صبح که زنگ زدم آقای رئیس گفتن که در مورد مشکل شما با من صحبت کردن و الان بلاگ اسکای دیگه فیلتر نیست میتونید ببینید و کلی هم عذر خواهی کردن و گفتن باور کنید تقصیر ما نیست و میدونیم که این کار فیلترینگ کار بسیار زشت و قبیحیه!!! چرا قیافه تون این شکلی شد؟ به جون خودم راست میگم. اصلا تا حالا دیدید من دروغ بنویسم؟ خودم هم باورم نمیشد انقدر کلامم برش داشته باشه!!! به هر حال فعلا این مشکل بلاگ اسکای حل شد...

دوم این که دوربین خریدم سونی دیجیتال.... اینم برای اون دسته از دوستان خوبی که هی میگفتن بلاخره دوربین خریدی یا نه!

سوم این که بعد از یازده روز استراحت فردا باید برم سر کار!!! و تا 26 خرداد که امتحانات هست هفته ای سه روز رو میرم.

و چهارم این که دیروز رفتم بخیه دستمو بکشم یکی از همکلاسی های دانشگاهمو که اونجا نرس بود دیدم که دقیقا 15 سال از هم بیخبر بودیم...و مجبور شدم برای این که آبروی چندین و چند ساله ام نره با این که تیغی که نخها رو میبرید کند بود و خیلی درد کشیدم هیچی نگم... و البته دوستم خیلی از کند بودن تیغ ناراحت بود ولی تیغ دیگه ای که کند نباشه در اون بیمارستان خصوصی!!! نبود... اما در عوض هر کاری کردم ازم پول نگرفتن (قابل توجه سانی و پست امروزش!!)  

و پنجم این که میدونم پست امروزم خیلی مسخره بود!!!

خوب من هم اینجا مینوسیم هم بلاگفا تا بچه هاییی که نمیتونن بیان تو بلاگ اسکای برن بلاگفا و پستهامو بخونن...از سانی عزیزم هم ممنونم....

 

خدایا تو را میخواهم.....

او که حافظ مراد دل من است

هرگز نخواهد خوابید..

من تمامی بارها را

به خداوند درونم میسپارم

تا رها و فارغ البال باشم.

یه جاده خاکی بی انتها... سمت راست یه پرچین چوبی و اونور پرچین یه دنیا سبزی... یه آسمون ابری ولی نه از اون ابری هایی که دلت بگیره... انگار خدا اومده درست زیر ابرا.. انگار خدا شده یه دونه شبنم و نشسته روی چمن ها... دو تا درخت زیبا و سبز لای اونهمه سبزی... تو جاده خاکی یه جا یه گودال کم عمقه که یه ذره توش آب جمع شده اونقدر که سایه دو تا درخت سمت چپ بیفته توش... انگار سایه خدا تو آبه...دلم میخواد از پرچین چوبی برم بالا برم اونور پرچین پابرهنه روی چمنای خیس و نرم راه برم چشمامو ببندمو خدا رو تو آغوش بگیرم... دلم میخواد آرامش با خدا بودن رو دوباره تجربه کنم... اصلا دلم میخواد دراز بکشم رو علفها... حس کنم تو بغل خدام... ته اون  جاده به خدا میرسه؟ خدا انگار لای برگهاست. یه نسیم ملایم میاد و همه برگها به هم میخورن... صدای به هم خوردنشون انقدر موزونه که انگار یه نوازنده ماهر داره مینوازه... انگار یه رهبر ارکستر توانا داره رهبریشون میکنه...این صدا چقدر برام آشناست... تموم سالهای کودکی و نوجوانیم این موسیقی زیبای برگها رو تو باغمون شنیدم... تنم از گرمای شرجی نمناکه و نسیمی که میوزه خنکم میکنه...

 خدای خوبم این تموم حسی هست  که از یه تصویر گرفتم... تصویری زیبا که بک گراند کامپیوترمه.... مدتهاست که به آرامشت نیاز دارم... این دندون سازی و روت کانالها و تراش برای روکش... دردهای پس از روت کانال و بریدن دستم. و ... خیلی انرژیمو گرفته... کم طاقتم کرده... یادته ..من یاسمن صبورت بودم... یادته همه میگفتن باید بهت لقب پر حوصله ترین رو بدیم... کمکم کن که بتونم مثل قدیم صبور باشم...خدای همیشه مهربونم... نیاز به آغوشت دارم... نیاز به همراهیت دارم... دلم برای صدای گرمت... برای دلداری دادنهات برای راهنماییهات برای آرامشی که وقتی صدات تو گوشم میپیچید بهم دست میداد تنگ شده... خدای مهربونم... انقدر درگیر زندگی شدم انقدر دل نگرون هر هفته دندون سازیهامم که یادم رفته تو داروی آرامبخش منی... گفتی بخواه تا اجابت کنم...

خدای همیشه قشنگم... تو رو میخوام ... تو رو... مهربونیتو... صدای گرمتو...  یادته هر بار نگران بودم بهم میخندیدی؟ میگفتی یاسمن من هستم برو... بی معرفت شدم نه؟ بیا ... هفته پیش که از دندون سازی میومدم بعد از 3 ساعت روی یونیت نشستن و درد کشیدن میگفتم ای کاش خونه مامانم اینا تهرون بود الان میرفتم اونجا و فقط استراحت میکردم... دلم براشون تنگه آخه خدای درون مامان و باباها خیلی قوی و قدر تمنده...  تجلی تو در درون مادر و پدرا خیلی پر انرژیه... من منتظر شنیدن صداتم... منتظر حس کردن گرمی دستات رو شونه هامم... منتظر حس کردن آرامش حضورت در دلم هستم... بیا....

تو این شهر چی داریم؟

اقیانوس هستی

در بخشش نعمات

دست و دلباز است.

تمام خواسته ها و احتیاجات من

قبل از خواستن به انجام رسیده.

خیر و صلاح من از هر کس و هر سو

و از راههایی شگفت انگیز به سویم سرازیر میشود...

دوست خوبم محمد در وبلاگش یه سوال کرده بود که چون جوابش طولانی بود اینجا مینویسم...سوال کرده ما تو این شهر چی داریم؟

میدونی محمد این سوال تو تا شب ذهنمو مشغول کرده بود... آدم میتونه در عین فقر احساس دارا بودن کنه و در عین ثروت احساس فقر... چون این در واقع حس ماست که ما رو فقیر و غنی میکنه... نه فکر کنی دارم شعار میدم که آره مثلا معنویات و این حرفا نه! نه! اصلا این نیست. من میگم ما اگه با این دید زندگی کنیم که همه چی بده تموم اون چیزایی رو هم که داریم نمیبینیم... خودمو میگم مثلا اگه یه موقع دلم از یه کسی گرفته ناخواسته هیچکدوم از خوبی هاشو ندیدم و به محض این که اون دلتنگی تموم شده دیدم بابا طرف اونجوری ها هم که فکر میکردم بد نیست... من نمیدونم چند سالته. من 37 سالمه و خیلی خوب یادمه شاید 7 سال پیش تو همین شهری که تو انقدر غم انگیز توصیفش کردی اگه میرفتی بیرون همین چیزایی که تو میگفت بود. 8 سال پیش واقعا ما رنگ کم داشتیم. ولی الان پره از مانتوهای قرمز... صورتی... سرخابی....آبی زنگاری... تو واقعا این رنگارو نمیبینی؟ یه زمانی تو مانتو فروشیها فقط مانتوی سیاه و قهوه ای و سورمه ای میدیدی. ولی الان شاید فقط مانتوهای کارمندی این رنگا باشن. الان مانتو فروشی یه جعبه مداد رنگیه که کمتر توش رنگای سرد دیده میشه... من نمیگم مردم غم ندارن... نمیگم فقر و بدبختی نیست... ولی شادی هم هست. باور کن. یه سری به رستورانها بزن به کافی شاپها به پارکا... آخه تو لابد یه ساعتی که کارمندا تعطیل میشن و خسته دارن میرن خونه سوار اتوبوس شدی...تو دیگه با دید بی انصافی نگاه کردی ما اینهمه تابلوهای زیبا داریم. اینهمه بیلبوردهایی که دوست داری بعضی از میوه هایی که روش تبلیغ شده رو درسته قورت بدی... شبای جمعه از کنار شهر بازی رد شو... صدای جیغ مملو از شادی کسانی که اونجان یه جوری روحتو قلقلک میده که اگه چشماتو ببندی حس میکنی سوار یکی از اون وسایل بین زمین و آسمونی ... میدونی محمد میشه تاریکی رو دید . میشه وقتی میری بیرون بگردی دنبال چیزای دلتنگ کننده اما بهتره این کارو نکنی بگرد دنبال چیزای شاد... منظورم این نیست که آدم چشماشو به روی واقعیت ها ببنده من میدونم که فقر هست اعتیاد هست متاسفانه هزاران چیز بد هست ولی خوبی هم هست... سلامتی هم هست... شادی هم هست...عشق هم هست... و تو به جای این که تموم غمها و غصه ها رو جمع کنی روی هاله ات بهتره سعی کنی تا اونجایی که میتونی به اونایی که نیاز دارن کمک کنی و از داشته هات لذت ببری . ما تو این شهر عشق داریم عشق مادر به فرزند... عشق زن به شوهر... ما تو این شهر رنگ داریم اینهمه رنگای شاد اونم تو بهار که حتی درختا هم از همیشه زیباترن... ما تو این شهر اینهمه جوون موفق داریم... ما تو این شهر باشگاه خنده داریم... ما تو این شهر اینهمه وبلاگ نویس داریم که ممکنه هرکدوم یه درد بی درمون داشته باشن ولی واسه شاد کردن و انرژی دادن به دیگرون میان و مینویسن...توی این شهر پره از چیزای خوشحال کننده که فقط کافیه یه کم بخوای اونوقت میبینیشون...