دلم خیلی گرفته خیلی...
عصر دوازدهم فروردین بود موضوع از اونجا شروع شد که رامین (نازنین شوهرم آخه میدونید که فردا سالگرد ازدواجمونه و این روزا رامین عزیز کرده است!!!) به علیرضا (برادرم) گفت بریم تا صافکاری نزدیک متل قو تا در ماشین رو که یه هوا رفته تو بدم درست کنن... قرار بود همگی شام بریم بیرون نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد و گفتن ما یه تصادف کوچولو کردیم شما شام رو سفارش بدین تا ما بیایم. و از اون روز تا امروز که 27 فروردینه ما هنوز گرفتار اون تصادف کوچولو هستیم... نمیدونم چرا همیشه اگه کسی به ما میزنه یا اونقدر بدبخته که باید رضایت بدیم یا انقدر دم کلفته که با پارتی همه چی رو میندازه گردن ما... والله داستان این بود که علیرضا که ماشینش که پاتروله جلو میرفته و رامین پشت سرش همچین که به پل نزدیک میشه میبینه که یه 206 داره از دور با سرعت میاد به طرف ماشین علیرضا و راننده دولا شده که از تو داشبرد چیزی برداره یا شاید نوار بزاره تو ضبط که تا راننده که یه دختر خانوم بوده سرشو بلند میکنه میبینه جاده پهن بلوار تبدیل شده یه یه پل باریک و داره میره تو شکم یه پاترول. علیرضا میزنه رو ترمز و چون بارونم میومد ماشینش یه مقدار میچرخه به چپ و اون خانوم هم با قدرت تموم میکوبه به ماشین علیرضا. دختری که کنار راننده نشسته بوده کتفش در میره یا میشکنه و خلاصه دردسرتون نده پلیس بعد از کشیدن کروکی طرفین رو 50 -50 مقصر میکنه ولی بابای دختر خانوم که نمایشگاهیه و به قول خودش کلی پارتی داره به رای اول اعتراض میکنه و بعد از پارتی بازی علیرضا رو 100 در صد مقصر میکنن. ماشین اونا تقریبا له شده... دخترهای دروغ گو که هفتصد قلم هم آرایش داشتن تو شکایتنامه شون نوشتن راننده پاترول مست بوده ( 5 بعد ازظهر!!! و مستی!!!) و داشته دنبال ما میکرده و ما داشتیم فرار میکردیم!!! حالا خوبه رامین شاهد بود... البته به این دلیل علیرضا رو مقصر نکردن یعنی اصلا پلیس این دری وری ها رو قبول نکرده ولی با اعمال نفوذ و پارتی بازی که خود باباهه گفته! علیرضا مقصر شناخته شد و حالا باید هم خرج ماشین اونا رو بده هم مال خودشو هم دیه اون ختر رو... (تو ماه صفر هم که دیه دوبله!) چقدر مسخره است به راحتی بهت تهمت میزنن با داشتن یه پارتی حقتو میخورن یه آب هم روش تو بوق و کرنا هم میکنن که ما پارتی زیاد داریم... و آیا خوردن این پولها حلاله؟
گرچه به سوالی که محمد تو وبلاگش طرح کرده بوده و 24 ساعت وقت داشته دیر رسیدم ولی به هر حال ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است!! خانوم محمد یه روز بهش گیر داده که یالله بگو قبل از من کس دیگه ای تو زندگیت بوده یا نه!!! و محمد مونده بود که چه کنه؟
من میگم: وقتی یکی اومد سراغت و تو رو به عنوان شریک زندگیش انتخاب کرد یا وقتی تو دست نیاز کسی رو که به همراهیت نیاز داره پس نزدی و دستشو گرفتی تا در سفر کوتاه زندگی باهاش همراه باشی خوبیها و خوشیهای سفر و لذات سفر... کمی و کاستی ها و قشنگی هاشو تچربه کنی چه اهمیتی داره که قبل از تو کسی تو زندگیش بوده یا نه؟ مهم اینه که امروز به خواست و علاقه خودش تو رو انتخاب کرده .یا جه اهمیتی داره که تو در کودکی یا نوجوانی عشقی داشتی یا نه؟ مهم اینه که تو الان به عنوان یه دوست یه همراه یا یه همسفر انتخابش کردی... و براش بهترینی... این مهمه. امروز مهمه که برای اونی که همسفرشیم شریک راهشیم چه کردیم. نه این که چه بودیم؟ مگه ممکنه که یه آدمی به سن 25 یا 26 سالگی برسه و عاشق نشده باشه؟ حداقل تو دلش حتی بدون این که طرف مقابلش بفهمه... به قول بابام اون موقع ها که ما جوون بودیم و دختر خونه میگفت هر کی بگه نه یا بیماره یا خودشو زده به خریت!!! عشق دوران کودکی و نوجوانی مثل یه نسیم میاد و میره... اونی که داغ و سوزان مثل آفتاب گرم تابستون پوست رو میسوزونه و تا اعماق وجود آدم میره عشق دوران جوونیه که آدم دیگه پخته و کامل شده.... بلاخره همه آدما طبق یه غریزه که نمیشه پنهونش کرد یا نهیش کرد جذب طرف مقابل میشن این که چه اندازه مهارت داشته باشی که بتونی مهارش کنی اهمیت داره... من و رامین وقتی که هم رو انتخاب کردیم اونچه در گذشته داشتیم که شاید کسی نمیدونست هم به هم گفتیم بدون این که حساس بشیم یا ناراحت بشیم یک بار گفتیم برای همیشه و تموم شد. اگر طرف مقابلتون ظرفیتشو داره (آخه خیلی ها ظرفیت ندارن) و اگر چیزی هست که گفتنش اون رو راحت میکنه بهش بگید... حق هر کسی که شریک زندگی ماست اینه که بدونه ما در گذشته چه بودیم به شرط این که امروز برای او بهترین باشیم که یه وقت فکر نکنه ما فیلمون یاد هندستون کرده... شما بودید چه میکردید؟
تایماز در رابطه با پست قبلی من مطلبی در سایتش نوشته و نظر خواهی کرده که من چون جوابم طولانی بود اینجا برایش جواب مینویسم...شاید این سوال تایماز شما رو هم مثل من به فکر واداره...تایماز پرسیده که انگیزه تون برای ازدواج چیه؟ تا حالا انقدر جدی به این فکر نکرده بودم که چرا ازدواج کردم.... آخه تا ازدواج نکردی و یه زندگی مشترک رو تجربه نکردی شیرینی های یه انتخاب خوب یا تلخیهای یه انتخاب بد رو نمیفهمی... من فکر میکنم ما آدما به تنهایی کامل نیستیم آدم با یه انتخاب درست... یه دوست و یه همراه برای خودش پیدا میکنه یه کسی که شادیهاشو باهاش قسمت کنه تو غمهاش شریکش باشه لحظه های قشنگش رو باهاش قسمت کنه. تنهایی آدمو دیوونه میکنه خواهر و برادر و مادر و پدر عزیز آدم هستن ولی همه میرن و آدم بلاخره یه روز تنها میشه.... خیلی از دوستانی که وبلاگمو میخونن مجردن و شاید نتونم اون حس خوب شریک زندگی داشتنو بهشون منتقل کنم... شاید اون موقعی که رامین رو به عنوان همسر انتخاب کردم این انگیزه ای رو که الان برای ادامه زندگی باهاش دارم نداشتم شاید اون موقع فقط فکر میکردم که دوستش دارم و دوست دارم که باهاش زیر یه سقف زندگی کنم. حتی اون موقع وقتی رامین از آینده مون و این که بچه دار میشیم و زندگی مون شیرین میشه صحبت میکرد واقعا نمیتونستم این حس رو درک کنم. ولی امروز که دو تا بچه داریم و سالها از اون روز زیبایی که با یک بله سرنوشتم رو تغییر دادم میگذره درکم و احساسم از زندگی مشترک چیز دیگه است... آدم از تنها بودن هیچی نصیبش نمیشه وقتی ازدواج میکنی اونقدر چیزهای مختلف رو تجربه میکنی که کم کم بدون این که بفهمی پخته و پخته میشی... دنیایی از تجربیات زیبا... انگار اون هدف اولیه که تعالی روحت بوده و به خاطرش به این دنیا اومدی همون که تجربه های زیبا بوده تا تو رو بسازه اتفاق افتاده... ازدواج اگه با انتخاب درست باشه انقدر شیرین و دوست داشتنیه که هر لحظه اش میتونه یه خاطره باشه... همه اینا رو گفتم ولی هر چقدر فکر میکنم یادم نمیاد چرا ازدواج کردم!!! شاید چون به کسی که اینهمه دوستم داشت و برای به دست آوردنم انقدر تلاش کرده بود و بهم قول داده بود که خوشبختم کنه ایمان داشتم... شاید چون فکر میکردم نیمه گمشده امو پیدا کردم . نمیدونم فقط اینو میدونم که حتی در بدترین و سخت ترین شرایط زندگیم حتی برای یک لحظه از انتخابی که کردم پشیمون نشدم... 28 فروردین سالگرد ازدواجمون و میریم تو پانزدهمین سال زندگی مشترک... سالگرد جشنی که تا 4 صبح ادامه داشت و قشنگترین شب زندگیم بود. وقتی که مهمونا رفتن ساعت چهار صبح بود هر دو مون پامون تو کفشای نو تاول زده بود و انقدر گرسنه بودیم که اولین نیمروی مشترکمون رو خوردیم!!!..
یه روزی وقتی اومد خواستگاریش و مادر دختره گفت که باید خونه و یه شغل ثابت با حقوق کافی داشته باشی که دخترم در رفاه نسبی باشه و هی نخواد به فکر اجاره و خرج و مخارج باشه رفت این و اون رو واسطه کرد که تو رو خدا برید مادرشو راضی کنید آخه ما عاشق هم هستیم و ... به دختره گفت برات بهترین زندگی رو میسازم و خوشبختت میکنم . وای مامانت چقدر به مادیات اهمیت میده... وای مامانت برای عشقمون ارزش قائل نیست.... خلاصه انقدر رفت و اومد تا مادره بلاخره راضی شد که دختر نازنینشو که تو دانشگاه با آقا آشنا شده بودن بهش بده... حالا بعد از گذشت چند سال و داشتن یه بچه هی غر میزنه که چقدر کار کنم بدم شما بخورید!!! انگار بقیه مردها براشون پول از آسمون میباره و فقط ایشون هستن که شکم زن و بچه شون رو سیر میکنن!!! یا بهونه های الکی میگیره که چرا کتلتت بو پیاز میده یا چرا صبحها برام لقمه نمیگیری دهنم بزاری!!!!یا چرا جورابهام که سوراخ میشن نمیشینی رفو کنی!!! واقعا که بعضی از آدما تو دوران طفولیت موندن و فقط قدشون بزرگ شده!!! و برای قبول مسئولیتهای زندگی خیلی بچه هستن... یکی نیست بگه آقا یادت رفته چقدر در خونه شون رو زدی تا دختری رو که اصلا نمیدونست مستاجری یعنی چی بهت دادن حالا واسه سیر کردن شکمش منت سرش میزاری... انقدر فضای خونه رو پر از اضطراب کردی که بچه بیچاره دائم باید در استرس بگو مگو به سر ببره...تا جایی که بچه 4 ساله به ماماش بگه کاشکی یا بابا خودشو میکشت یا تو خودتو میکشتی یا من میمردم!!! تو رو خدا اگه هنوز مجردید برای انتخاب شریک زندگی تون چشم دلتون رو باز کنید اگه حس میکنید هنوز برای بزرگ شدن جا دارید!!! یا اگه تحملتون در مقابل مشکلات زندگی کمه یا اگه فرق بین عشق واقعی رو با هوس نمیدونید خودتون و یکی دیگه رو بدبخت نکنید... برای ازدواج و انتخاب درست همیشه وقت هست...
از پشت پنجره اتاق نگاهم رو میدوزم به بیرون.. تا چشم کار میکنه همه جا سبزی و زیباییه. احساس میکنم تو آغوش کوهم تو بغل طبیعت . تو قلب خدا... تنه کیوی ها بدون برگه و زیرشون چمن سبز سبز... فکر میکنم چقدر رنگ سبز زیباست... پر از انرژیه... لابلای اینهمه سبزی درخت سر به فلک کشیده ماگنولیا با اون گلهای زیبای صورتی و سفیدش خود نمایی میکنه... بوته های به ژاپنی با گلهای سفید... قرمز.... و صورتی شون طعم ترش به ژاپنی را در یادم تداعی میکنن... یاسهای زرد منو به یاد روزهای کودکیم که فارغ از تموم دل نگرانیها و دغدغه های دنیا بودم میندازن... چقدر این باغ که تموم روزهای زیبای کودکیم رو توش گذروندم زیباست... این گلهای رنگ به رنگ آزالیا ورودی خونه رو عین بهشت کردن و کاملیا های زیبا به تموم این قشنگی ها یه جلوه خاص میدن.. دل کندن از این بهشت که الهه عشقی به نام مادر و فرشته ای به نام پدر توشه چقدر سخته...انگار خدا درست وسط این گلهاست.. لا به لای سبزه هاست... لای ابراست... لای مه زیباییه که قله کوه رو در آغوش گرفته... لای بنفشه های زیبای وحشیش که همیشه با اومدنشون مژده اومدن بهار رو میدادن ... اینجا انگار تو قلب خدایی... انگار تو آغوششی... کافیه چشماتو ببندی و هوای مرطوب و تمیزشو تو ریه هات بکشی تا حس حضور یه انرژی خالص و ناب رو تجربه کنی... حس حضور خدا رو... جاتون خالی...
سلام به همه. من شمالم و دلتنگ همه تونم. اینجا هوا خیلی سرده... بعد از چند روز بارونی امروز آفتاب شده ولی بازم سرده. یه عالمه عکس از اشکان تو این بهشت گرفتم که بعدا براتون میزارم. از همه کسانی که کامنت گذاشتن ممنون. نمیتونم کانکت شم و الانم به سختی کانکت شدم اومدم تهرون جبران میکنم و بازدید همه رو پس میدم... یه عالمه خبر دارم ولی الان نمیشه عید همه تون مبارک...