سلام به همه...
امروز به خاطر احمد رضا خان که برام کامنت گذاشته بود کمی از خونه می نویسم... راستش یک کمر دردی گرفتم که نگو... الان نزدیک یک هفته است که حسابی کمرم درد می کنه و وقتی اشکان رو بغل می کنم دردش واقعا شدید تر میشه ولی خوب چه میشه کرد بیخود نیست که بهشت مال ماست و جهنم مال آقایون!!! البته اینو شوخی کردم چون بابای اشکان واقعا" در نگهداریش کمک می کنه ... من همیشه معتقد بودم که درد یه آگاهیه. هر دردی قراره که به ما یه چیزی بگه ولی هر چی فکر می کنم نمی فهمم که این کمر درده چی قراره به من بگه! اگه قراره بگه یه کم کمتر کار کن و به خودت برس خیلی خنگه و کم حواس چون من چطوری می تونم با یه بچه دو ماه و خورده ای استراحت کنم؟ مطمئنا" نمی خواد بگه بیشتر کار کن! دارو هم که نمی تونم بخورم آمپولم که نمیتونم بزنم پماد هم هیچ تاثیری نداشت! امروز به استاد انرژی درمانیم زنگ زدم و گفت یه اسپاسم عضلانیه و قرار شد که روی اون قسمت کار کنه... اشکان هم خوبه خیلی بانمک شده تا باهاش حرف می زنیم میخنده و تا جایی که عضلات دهنش وا میشن دهنش رو باز می کنه که این یعنی آخر خنده!!! و اون موقع است که هر چی درد و خستگی هست از یادم میره و انقدر بو سش می کنم که لبهام و وجدانم با هم درد میگیرن. آخه نوزاد رو نباید بوسید! الانم بیدار شد. از دیشب تا حالا یه کم بینیش کیپ شده و من همش دعا می کنم که سرما نخورده باشه. قرار شد خاله مریمش زحمت بکشه و یه عکس جدید از اشکان بگذاره که ببینید چقدر بزرگ شده.... وای چقدر همه چیزهایی که نوشتم بی ربط هستن! سرتون رو درد آوردم بازم میام و بقیه خبر ا رو میدم. دعا کنید کمرم زود خوب بشه..
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و فرزندانش لذت ببرد.
کارفرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد.
او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد اما کاملا" مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوب استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو!
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد...
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد... مدرسه خانواده.. دوستان و غیره... مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود،از پسرکوچولو پرسیدکه کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
_روغن چه طور؟
_نه!
_ و حالا دو تا تخم مرغ.
_نه مادر بزرگ!
_آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چه طور؟
_نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
_بله، همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم . در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.
کودک از مادرش پرسید :چرا گریه می کنی؟
مادر پاسخ داد : چون مادرم!
کودک گفت:نمی فهمم. مادر او را در آغوش کشید و گفت: هرگز نخواهی فهمید....
کودک از پدر پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند؟ تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه مادرها همینطور هستند. کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد: خدایا چرا مادرها به این راحتی گریه می کنند؟
خدا پاسخ داد: پسرم ! من باید مادران را موجوداتی خاص خلق میکردم. من شانه های آنها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند. من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آنها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند داشته باشند .. توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری بی هیچ شکایتی... من به آنها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم حتی هنگامی که این فرزندان با آنها ببسیار بد رفتار کرده اند. و البته اشک را نیز به آنها دادم برای زمانی که به آن نیاز دارند.
در یکی از شبها جشنی در کاخ سلطنتی برپا شد. ناگهان مردی ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و در برابر شاهزاده ادای احترام کرد. همگی با تعجب به او نگریستند زیرا یکی از چشمانش در آمده بود و خون از آن جاری می شد! شاهزاده از او پرسید: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
مرد پاسخ داد: ای شاهزاده! من دزد هستم و تاریکی چنین شبی را غنیمت شمرده و وارد یکی از مغازه های صرافی شدم. از دیوار آن بالا رفتم اما اشتباها" از پنجره دیگری وارد مغازه بافندگی شدم لذا با سرعت تصمیم گرفتم که بگریزم اما به سبب تاریکی بسیار سوزن یکی از دستگاههای بافندگی به یکی از چشمهایم اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد. اکنون نزد شما آمده ام تا عدالت را اجرا کنید و حق مرا از مرد بافنده بستانید!
شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و فرمان داد تا یکی از چشمان وی را از حدقه در بیاورند!!! مرد گفت: شاهزاده به راستی که حکم عادلانه ای را صادر فرمودید اما من برای با فندگی به دو چشم نیاز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببینم. همسایه ای دارم که پینه دوزی می کند و او مانند من دو چشم دارد اما برای پینه دوزی تنها به یک چشم نیاز دارد. پس اگر می خواهید قانون را زیر پا نگذارید می توانید او را احضار کنید تا یکی از چشمهایش را بیرون آورید! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پینه دوز را احضار کنند و وقتی مرد پینه دوز آمد یکی از چشمانش را در آوردند و اینگونه عدالت اجرا شد!!!!!!
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که روزی یک ساعت روی تختش بنشیند. او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش رو ی تخت بخوابد. آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند و از همسر... خانواده ... خانه ... سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید را برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنا پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را ازاتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنا پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به کنار پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بلاخره او میتونست این دنیا را با چشمان خود ببیند. در عین ناباوری او با یک دیوار موجه شد. او پرستار را صدا کرد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند!!!!
مردی به آرایشگاه رفت تا موهایش را کوتاه کند. مثل همیشه با آرایشگر گپ می زد تا این که چشمشان به خبری در روزنامه در باره کودکان سر راهی افتاد. و آرایشگر گفت: میبینید؟ این فاجعه نشان می دهد که خدا وجود ندارد!
مرد گفت:چطور؟
آرایشگر گفت:روزنامه نمی خوانید؟ مردم رنج می کشند. بچه ها را سر راه می گذارند. همه جور جنایتی انجام می دهند. اگر خدا وجود داشت رنج وجود نداشت. مشتری به فکر افتاد اما کار آرایشگر تمام شده بود و تصمیم گرفت گفتگو را ادامه ندهد. در باره مسائل ساده صحبت کردند و بعد حق الزحمه آرایشگر را داد و رفت.
اما اولین چیزی که دید گدایی بود با موهای بلند و ژولیده . بی درنگ به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانید که آرایشگر ها وجود ندارند؟
_چطور ممکن است ؟ من خودم آرایشگرم!
مرد اصرار کرد وجود ندارند . اگر وجود داشتند هیچ کس نباید موی بلند و ژولیده می داشت. آن مرد را در آن گوشه ببین!
آرایشگر گفت: مطمئن باش که آرایشگرها وجود دارند. اما این مرد هرگز این جا نمیاید.
مرد گفت: دقیقا" خدا هم وجود دارد! اما مردم نزد او نمی روند. اگر به دنبالش بگردند کمتر تنها می مانند و آن همه بدبختی در دنیا وجود نخواهد داشت!
مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگیش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سر جایش میماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغییر محیط) نشان نمی دهد. تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد. شاد و پخته می میرد.
از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرفی پر از آب جوش بیندازیم بی درنگ بیرون می پرد.سوخته اما زنده است!
گاهی ما هم مثل قورباغه ی آب پز می شویم. متوجه تغییرات نیستیم. فکر می کنیم همه چیز رو به راه است و یا شرایط نامطلوبی که در آنیم گذراست . به سوی مرگ می شتابیم اما همانطور آرام و بی تفاوت در آبی که مدام گرمتر میشود باقی می مانیم. سر انجام می میریم شاد و پخته بی آنکه متوجه تغییرات اطرافمان شده باشیم. کجاست زندگی حقیقی؟ بهتر است نیم سوخته از شرایطی بگریزیم اما زندگی کنیم و آماده واکنش باشیم....
دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک مرد ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید که چرا چنین کاری کرده او پاسخ داد: همه امور بدانگونه که مینمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود. فرشته جوان با عصبانیت از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: در زیرزمین آن خانواده ثروتمند دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم و طلا را از دید آنان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب آن زن و مرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ آمد تا جان زن فقیر را بگیرد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدانگونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم!
کار آموزی پس از یک مراسم طولانی و خسته کننده دعای صبحگاهی در صومعه از پدر روحانی پرسید: آیا همه این نیایشهایی که به ما یاد می دهید خدا را به ما نزدیک می کند؟ پدر گفت با سوال دیگری جواب سوالت را می دهم. آیا همه نیایشهایی که انجام میدهی باعث می شود که خورشید فردا طلوع کند؟
_ البته که نه ! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می کند.
_ جوابت را گرفتی ! خدا به ما نزدیک است چه دعا بخوانیم چه نخوانیم.
شاگرد عصبانی شد و گفت: یعنی می گویید تمام این دعا ها بی فایده است؟
_ نه! اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی طلوع خورشید را نمی بینی . اگر دعا نکنی با این که خدا همواره نزدیک است اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی....
در فولکلور آلمان قصه ای است که می گوید: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت خاصی دارد مثل یک دزد راه می رود ... مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی رفته و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد! زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ....حرف میزند و رفتار می کند....
سکوت شب
صوفی با مریدش در یکی از صحراهای افریقا سفر می کردند شب که شد خیمه ای برافراشتند و دراز کشیدند تا استراحت کنند. مرید گفت: چه سکوتی! مراد گفت: هرگز نگو چه سکوتی! همیشه بگو نمی توانم به صدای طبیعت گوش بدهم!
آنجا که خدا هست
یکی از دوستان ملا نصرالدین به کنایه از او پرسید : اگر بگویی خدا کجاست به تو یک سکه می دهم. ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگویی خدا کجا نیست دو سکه به تو میدهم!!!!