من
جسم خود را
دوست دارم..
من در ذهن خود
آرامش را برقرار میسازم
و این آرامش به لطف الهی
در جسم من
به شکل سلامتی کامل
تجلی میکند.
خوب یه دستی تایپ کردن خیلی سخته!!! ولی چاره ای نیست وقتی یه دست دیگه ات بانداژ شده!!! اما عجب هندونه سرخ و شیرینی!!! از پارسال تا حالا یه همچین هندونه ای نخورده بودم... وقتی داشتم دو نصفش میکردم مطمئن بودم که خیلی شیرینه و ترد!!! چی؟ چرا طفره میرم؟ برم سر اصل موضوع؟
خوب بابا میترسم هول کنید.
چی؟ هول نمیکنید؟ اصلا یه ذره هم ناراحت نمیشید؟ اصلا دستم هم قطع میشد براتون مهم نبود؟
خوب پس حالا که اینطوره بی مقدمه میگم اومدم هندونه ببرم دستم بدجوری برید 4 تا بخیه خورد الانم بانداژه خیلی هم درد میکنه! خیالتون راحت شد؟
چی؟ دلتون برام سوخت!!! بغض کردید؟ اولش فکر کردید سر کاریه؟ نه واقعی بود...
من...
خواهان بخشش هستم.
بخشایش خودم و دیگران
مرا از گذشته جدا میسازد.
گذشت جواب هر مشکلی است.
بخشش هدیه ای است که به خود میدهم.
پس همه را میبخشم و خود را رها میسازم...
پست قبلیمو وقتی نوشتم که خیلی ناراحت بودم خیلی...
اما وقتی فردای اون روز اون دوستو دیدم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....قلبا بخشیده بودمش...گرچه سردرد شدیدم که ناشی از فشار عصبی روم بود باعث شده بود که چهره ام مثل همیشه خندون نباشه ولی کم کم حالم بهتر شد... اون دوست چون خبر داشت که چه دسته گلی به آب داده هی دور و برم گشت که یاسمن چرا امروز اینجوری هستی؟ چشمام از درد به زور باز میشد خصوصا که چون میگرن دارم نور هم ناراحتم میکرد گفتم چیزی نیست سردرد دارم خوب میشم ... حتی مثل همیشه رفتم جلو و با همون محبت همیشگی صورتشو بوسیدم... عصر که اومدم خونه و کامنتهای شماها رو خوندم خیلی حالم بهتر شد فکر کردم چه موهبت خوبی رو خدا به ما داده و قدرشو نمیدونیم... فراموشی.. فراموش کردن لحظه های تلخ و بد... فراموش کردن دلتنگی ها... فراموش کردن بدیهای دیگرون.. و فکر کردم چقدر این وبلاگ و نوشته های شماها منو آروم میکنه... از مریم عزیزم ممنونم که به من چیزی رو که میدونستم یادآوری کرد عشق بدون قید و شرط و از گمشده آشنا برای این که گفت جواب محبتهامونو از کائنات باید بگیریم.. و از همه و همه دوستان خوبم که دیگه به اومدن ها و سر زدن هاشون بدجوری عادت کردم... ولی باور کنید با این که خودم این گفته وین دایر رو قبول دارم که با محبت کردن داریم در بانک مساعدت سپرده میذاریم و این بانک به ما سود چند برابر میده... اما گاهی آدم ناخواسته دلش میشکنه... میدونید گاهی اوقات آدم وقتی حس میکنه که طرف مقابلش الکی جلوی روش بهش اظهار محبت کرده و پشت سر جور دیگه بوده دلش میگیره انگار یه ابر بزرگ میاد جلوی خورشید دلت و یه دفعه مثل روزای ابری دلت میگیره... فقط همین! منتهی اگر یاد بگیری که بخشنده باشی اون ابره با نسیم فراموشی از دلت میره بیرون و به خود که میای میبینی بدون این که زحمتی کشیده باشی دلتنگیه رفته... خوشحالم و ممنون از خدای قشنگم که اگه هزار تا عیب و ایراد دارم یه خوبی دارم و اونم اینه که کینه ای نیستم و به راحتی میتونم ببخشم حتی اونایی رو که خیلی خیلی خیلی بد دلمو شکستن و روحمو آزار دادن... شما چی چقدر بخشنده اید؟ میتونید راحت ببخشید یا کینه ای هستید؟
چرا بعضی از آدما انقدر دورو هستن.... فکر میکنم صداقت تنها چیزیه که تو این دوره زمونه خیلی خیلی کم پیدا میشه... وقتی به آدمای دور و برت محبت خالصانه میکنی و ازشون جز دورویی چیزی نمیبینی چیکار از دستت برمیاد؟ منظورم کسانی هست که اسم دوست رو روی خودشون میزارن اون موقعی که بهت نیاز دارن قربون صدقه ات میرن و فدات میشن ولی هر زمان که دیدن تو ممکنه که موقعیتشون رو به خطر بندازی پشت سر برات میزنن... اونایی که تو رو به خاطر کارت دوست دارن نه به خاطر خودت... حالم از این جور آدما بهم میخوره... آدمایی که الکی میگن تو و شرایطتت برامون مهمه ولی بعد برای این که کار خودشون کمتر بشه حاضرن تو و شرایطتت فداشون بشین... دلم خیلی گرفته به خاطر صداقتم به خاطر محبتهای بیدریغم به خاطر دستای مهربونم که واسه اینجور آدما کار کرده... به خاطر لحظه هایی که سعی کردم باری از رو دوش اینجور آدما بردارم.... و به خاطر این که اگه هر کی بهم گفت که این آدم دورو هست باور نکردم...انقدر ناراحتم که حتی نمیتونم مثل قدیما بنویسم... توی این دنیای مسخره به کی میشه اطمینان کرد؟ کاشکی دلها شیشه ای بودن اونوقت میشد توشون دورویی ها رو دید اونوقت کسی دیگه نمیتونست هر بلایی میخواد سر دلت بیاره و بعدم راهشو بکشه و بره... از موقعی که سعی کردم که خوب باشم و مهربون هر جا دیدم کسی نیاز به حتی لبخند من داره دریغ نکردم... اما گاهی آدم از این که حتی نگاه مهربونشو حروم یه آدم نفهم کرده پشیمون میشه...
خیر و صلاح به ظاهر محال من
از راههای ممکن و غیر ممکن
هم اکنون تحقق می یابد.
و چیزی غیر منتظره رخ میدهد.
من انسانی نامحدودم
که در راههای نامحدود و از منابعی نامحدود
مورد لطف واقع شده ام.
من فراتر از بزرگترین آرزوهایم
متبرک شده ام.
امروز میخوام در مورد پول بنویسم چیزی که شاید به اعتقاد بعضی ها چیز کثیفی باشه ولی من نظرم اینه که پول تمیزترین و خوبترین چیز دنیاست به شرط این که ازش استفاده درست بشه... همه ما آدما تموم تلاشمون تو زندگی اینه که بتونیم پول بیشتری در بیاریم و اندوخته هامون رو بیشتر کنیم تا از رفاه بیشتری برخوردار شیم... پول همه چی میاره احترام... تشخص...آسایش...حتی در خیلی از موارد سلامتی و زیبایی... و صد البته اگه ازش درست استفاده نشه میتونه ضرر بار هم باشه ولی ما داریم در مورد استفاده درستش حرف میزنیم... روشهای مختلفی برای پول در آوردن درست هست ولی به تازگی میون برهای زیادی برای پولدار شدن ایجاد شده که یکیش network marketing هست. راستش دو سه سال پیش که پنتاگونو باب شده بود ما به امید پولدار شدن سریع!!! و آسان!!! رفتیم پنتاگونو خریدیم و از شانسمون درست مواجه شد با این که دولت جلوشو گرفت و خلاصه ما ضرر کردیم... ولی خوب اونایی که مثل ما نبودن و زود جنبیده بودن خوب پولی نصیبشون شد. حتما شما هم اسم گلد ماین و گلد کوئست به گوشتون خورده یه جور بازاریابی برای یه شرکت و خرید سکه طلا و در قبال بازاریابی دریافت دلار. وقتی پارسال یکی از دوستان قدیمم بهم زنگ زد و گفت که اگه دوست دارم تو این زمینه تلاش کنم و کلی تعریف کرد که بچه هایی که دارن تو این زمینه فعالیت میکنن چقدر پول گیرشون اومده من باردار و بی حوصله بودم گفتم بابا مگه آدم از یه سوراخ چند بار گزیده میشه ما تو پنتاگونو که ضرر کردیم. تازه ضرر یکی از فامیلا رو هم که خودمون بهش پیشنهاد کرده بودیم رو هم متقبل شدیم... ولی اون دوستم گفت این با اون فرق داره... حالا بعد از گذشت یه سال اون دوستم کلی پول اومده تو حسابش!!! و من با کلی تحقیق فهمیدم که واقعا فرق داره. بعدها پسر عموی محمد (شوهر خواهرم) که اونم کلی اصرار کرده بود برای فعالیت تو همین زمینه و ما جواب نه! بهش داده بودیم زنگ زد و دیدیم از سود گلد کوئست یه خونه خریده و از سود گلد ماین یه 206!!! دیگه گفتم یاسمن جون خنگ نباش شانس هی که نمیاد در خونه تو بزنه حالا تو پارتی ات پیش خدا کلفت بوده(شاید به خاطر اسم وبلاگت!!) و چند بار اومده ممکنه دیگه نیاد ها!!! این بود که از گلد ماین شروع کردم که فقط 54000 تومن باید بدی و عضو شی... البته خیلی وقته که خریدمش و هیچ فعالیتی هم نکرده بودم برای بازار یابیش یعنی اصلا یادم رفته بود!!! تا دیروز که نگار برام یه جعبه موفقیت خرید و توش این پیام رو دیدم... من با آغوشی باز پذیرای راه های جدید از در آمدم... بعدم دوستم سحر گفت که چقدر بچه های دانشگاهشون از این طریق دلار تو حساباشون اومده ...من به نشانه ها معتقدم...و اون جعبه موفقیت و اولین کارتش و بحث بی مقدمه سحر برای من نشانه بود... دیدم به حساب محمد هم که من ازش خریده بودم هم دلار ریخته شده تازه باورم شد که نه! میشه بی دغدغه پولدار شد!!! گفتم واسه شماها بنویسم و اگه دوست داشتید به اینجا که وبلاگ محمد هست یه سر بزنید یا واسه من کامنت بزارید و شما هم اگه تا حالا این کارو نکردید شروع کنید...
وقتی آدما با سلام گرمشون یه دوستی رو شروع میکنن... وقتی با کلام شیواشون دل یه عده رو به دست میارن... وقتی با مهربونی هاشون عشق رو به خونه دلها میارن وقتی با صداقت کلامشون همه رو جذب خودشون میکنن به نظرتون اگه یه دفعه بزارن و برن تکلیف اون دلهایی که این وسط دلبسته کلامشون ... مهربونی هاشون... راهنمایی هاشون...غصه هاشون ... شادی هاشون شده چی میشه؟ درسته که این دنیا مجازیه... اما مگه تو دنیای مجازی نمیشه دل بست؟ مگه عادت نکردیم که هر بار کانکت میشیم یه سر به خونه همسایه هامون بزنیم ببینیم چه خبر؟ حالشون خوبه؟ شادن ؟ اگه شادن از شادیهاشون شاد شیم و اگه خدای نکرده یه روز دل کوچیکشون گرفته با کلام مهربون و پر از عشقمون بار غم رو سینه هاشونو سبک کنیم؟ مگه از هر کدوم از همسایه های وبلاگی مون یه تصویر اونجور که خودمون دوست داریم تو ذهنمون نساختیم تا وقتی نوشته هاشون رو میخونیم تصویرشون هم تو ذهنمون کمکمون کنه که بیشتر بفهمیمشون... وقتی متعلق به این دنیای به قول شما مجازی شدیم وقتی تو این دنیا به دنیا اومدیم باید بمونیم... این درست مثل خودکشی کردنه و از دیدگاه من اشتباهه که بریم... دارم با ویولت که همیشه از نوشته هاش و این که چقدر در مقابل سختی ها ی زندگی قویه حرف میزنم. دارم با امید که نه تنها امید زندگی ویولت بود بلکه امید همه بچه هایی بود که به وبلاگش سر میزدن و نوشته هاشو میخوندن صحبت میکنم. دارم با امین حرف میزنم کرم دندونی که هر بار با یه داستان قشنگش ما رو از دنیای خودمون بیرون میکشید و میبرد به دنیایی که تو وبلاگش با کلام قدرتمندش برامون ساخته بود... از همه تون بزرگترم درسته؟ حتی از امید... پس به عنوان یه بزرگتر دارم بهتون میگم... شما حق ندارید ماها رو پشت درای بسته دلهاتون بزارید... ممکنه تو دنیای واقعی بتونید گوشی موبایلتون رو خاموش کنید یا تلفنتون رو بکشید یا حتی با این که خونه اید در رو به روی کسی باز نکنید ولی تو دنیای مجازی این حق رو ندارید... ما که همه کلید خونه هاتونو داریم... وقتی در رو باز میکنیم و میاییم تو خونه هاتون و میبینیم که شما نیستید و یه دنیا غم تو اون خونه است دلمون بدجوری میگیره و عاملش شمایی هستید که یه روزی اومدید به خونه هامون سر زدید و یکی یک کلید بهمون دادید برای این که هر وقت دلمون گرفت یا هواتونو کرد بیاییم پیشتون... این که چی شده به من ربطی نداره فقط اینو میدونم که کسی که میاد درس مقاومت و پایداری میده باید بمونه تا به بقیه ثابت کنه که با تموم سختی ها میشه موند و انرژی داد و .... و امروز جای شما اینجا خالیه ... امید و امین و ویولت عزیز آدم اولش که شروع به نوشتن میکنه به خاطر دل خودشه ولی بعد اگه میمونه به خاطر دل دیگرانه... پس به خاطر دل همه ماهایی که شما رو دوست داریم برگردید...
حدودا ده ساله به نظر میاد... با دو تا گیس بلند بافته مشکی... لبریز استرس... چشماشو دوخته به دستای خانوم دکتر...
صدای چرخ کردن تو گوشم میپیچه... صدایی که سالهاست باهاش آشنام... چشمامو میبندم. انگار منم که روی یونیت نشستم... و ده سالمه... فقط موهام کوتاهه... کوتاه کوتاه... عین پسرا...
فکر میکنم چقدر از روزا و لحظه های قشنگ زندگیم با استرس روی یونیت دندونپزشکی گذشته...باز صدای چرخ کردن میاد و سوزش خفیفی رو روی لثه ام حس میکنم.... صدای ساکشن یه دفعه قطع میشه و شیاری از آب سرد گونه مو نوازش میده و میریزه توی یقه ام... از خنکی اش لذت میبرم... صدای دکتر تو گوشم میپیچه: اه ببین ساکشن گرفته و آبها همه ریخته تو یقه ات چرا صدات در نمیاد؟ و من لابلای خاطرات کودکیم تاب میخورم... فکر میکنم یک داروی اشتباه در دوران بارداری مادرم باعث شده که من بیشتر از تموم هم سن و سالهام روی این یونیت بشینم و در دل به بیسوادی اون دکتر که یکی از معروف ترین و گران ترین دکترهای زمان خودش بوده لعنت میفرستم... دنبال علت میگردم. حتما باید دلیل خاصی داشته باشه که خدا منو انتخاب کرده ... شاید خواسته صبر رو بهم یاد بده. روی این صندلی باید صبور بود خیلی صبور خیلی صبور... کار دکتر تموم میشه... دختر کوچولو از روی یونیت بلند میشه . قد و بالاش عین کودکی خودمه... دلم میخواد در آغوش بگیرمش ببوسمش و بگم تموم این دلشوره ها رو از کودکی تجربه کردم... صدای دکتر تو گوشم زنگ میزنه... مامانش باید براش جایزه بخری خیلی صبور بود...
چشمامو میبندم... چند جلسه دیگه باید بیام؟ فکر میکنم ای کاش دارویی وجود داشت تا با خوردنش دندون در میوردی و انقدر سختی برای پر کردن و روت کانال و...نمیکشیدی... صدای دکتر منو از رویاهام بیرون میکشه... دهنتو بشور کارت تموم شد قرارمون چهارشنبه ساعت 4.... و من هنوز تو فکر اون دو تا گیس بافته سیاهم...
دیروز تولد یکی از دوستای نگار بود. بهاره. همون که زمستون نوشتم که خونه شون آتش گرفته و شرایط مالی خوبی ندارن. بهاره بچه ها رو دعوت کرده بود مادرشم دعواش کرده بود که من چطور تولد بگیرم و خلاصه با گریه و زاری قرار شده بود تولد بگیره. معلم نگار هم گفته بود منم میام همه تون هم بیایید کادو هم پول بدین... خلاصه نگار با وسواس فراوون براش یه مقدار لوازم تحریر فانتزی و جامدادی خرید و یه مقدارم پول گذاشت توش و رامین بردش تولد... غروب من و اشکان رفتیم دنبال نگار... چشمتون روز بد نبینه انگار به مهمونی شب یا انتخاب دختر شایسته رفته بودیم. تموم بچه ها بلا استثنا آرایش داشتن!!! انگار رفته بودم بالماسکه!!! بچه های کلاس پنجم که هنوز جثه خیلی هاشون ریزه با آرایش عین دلقک یا خانوم های کوتوله شده بودن!!! دم در یکی از بچه ها رو دیدم که فکر میکرد با سایه و ریمل و ... شده سیندرلا. با یه غمزه ای گفت: سلام خاله!!! منم که واقعا نمیدونم بگم چه حسی داشتم با تعجب گفتم: سلام! چرا مثل خانوما آرایش کردی؟ و اونم باز با غمزه خندید!!! ولی وقتی رفتم تو دیدم تنها کسانی که آرایش ندارن نگار و خود بهاره هستن که به قول نگار بهاره هم حتما پول نداشته لوازم آرایش بخره!!! نگار ساده تربن دختر اون جمع بود که تنها زیورش یه لاک بود...
توی راه برگشت گفت: مامان یکی از بچه ها بهم گفت نگار تو آرایش نمیکنی؟
منم گفتم:نه! دوستم گفت: همه آرایش کردن. منم گفتم: مگه هر کاری همه میکنن منم باید بکنم؟
تموم راه فکر میکردم حیف پوست این بچه ها... حیف مژه های قشنگشون... که از الان با ریمل خراب میشه حیف لبهاشون .... حیف حیف حیف... ما فرهنگ زیبامونو با چی عوض کردیم؟.. داریم کجا میریم؟ میخوایم چکار کنیم؟.. تو دلم به خودم که سر کلاس به بچه های 17 ساله میگم آرایش پوستتونو خراب میکنه و زیبایی شماها الان به سادگی تونه خندیدم!!! من تو غار اصحاب کهف گیر کرده بودم!!! نگار اون شب یه هدیه از من و باباش گرفت. بابت این که تو اون مهمونی تک بوده... تندیس ساده ترین دختر در جشن دختران شایسته!!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
|پی نوشت یک: اینو میگم که یه وقت فکر نکنید من نگارو محدود کردم نگار امسال عید از خاله اش یه کیف گریم کادو گرفت که توش همه جور لوازم گریم از سایه و رژ لب هست ولی هرگز جز برای نمایشهای مدرسه ازش استفاده نکرد... بیشتر از سه چهار ساله که برق لب باربی کادو گرفته ولی فقط زمستونا اگه لباش خشکی بشه استفاده میکنه اونم با اصرار من چون پوست خشکی داره و لبش از خشکی میترکه و خون میاد...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت دو: دیروز به نگار گفتم: یه سوال میکنم راستشو بگو... دلت میخواست تو هم مثل اون بچه ها اون روز آرایش میکردی؟ گفت: باید فکر کنم... و بعد گفت: نه مامان من فکر میکنم بچه هایی که هیچی نیستن و میخوان جلب توجه کنن و خودشون رو مطرح کنن آرایش میکنن!!!
میدونی کی ارزش چیزایی رو که داری میفهمی؟ وقتی حس کنی یه خطر داره تهدیدشون میکنه یا این که خدای نکرده داری از دستشون میدی... اونوقته که تازه به ارزش واقعیشون پی میبری ... همه کسانی که کنارمون هستن و به نوعی جزئی از زندگی مون هستن... پدر... مادر... همسر... فرزند... و البته این آخری چون مظلوم و بی گناهه چون کوچیک و بی پناهه از بقیه بیشتر برات ارزش داره... وقتی حس کنی که یه خطری داره سلامتی شو تهدید میکنه اونوقت میفهمی که چقدر داشته های مادیت برات بی ارزشن چون حاضری تموم تعلقات مادی تو بدی برای دفع خطر از اون عزیزت.
دست به دعا برمیداری و دوباره یادت میفته که یه خدایی وجود داره که همیشه فقط تو دلتنگیها ...تو غصه ها یادش میفتی شایدم گاهی تو خوشی ها از دستت در رفت و یه خدایا شکرتی گفتی!!! خلاصه وقتی دستت از زمینی ها کوتاه شد و یاد خدا افتادی دست به دامنش میشی که عزیزتو برات نگه داره ... و خدا... اونی که تمومش عشقه اونی که هرگز هیچ بنده ایشو نا امید از در خونه اش برنمیگردونه... اونی که اگه صد سالم یادش نیفتی بعد وقتی کار داشتی بری سراغش هرگز نمیگه چه عجب از اینورا!! راه گم کردی؟ آفتاب از کدوم ور در اومده؟ همیشه با روی باز منتظره تا بتونه عشق خالص و نابشو نثارت کنه... خدایی که میخواد بهمون یاد بده که اگه دست نیاری اومد سراغمون انسانی نیست اگه پسش بزنیم... مگه از روحش در ما ندمید؟ مگه هرکدوم از ما یه خدای کوچیک تو این کره خاکی نیستیم؟ مگه همه مون تو دلامون یه محراب نداریم؟ یه جای امن برای نگه داری از عشق خدامون؟ چرا در ابراز عشق خدا که در درونمون ذخیره شده و هرگز تموم شدنی نیست خساست به خرج میدیم؟ القصه! اشکان کوچولو از دیشب اسهال خونی گرفته... دیشب نصفه شب که رامین رفته بود نمونه اسهالشو بده برای آزمایش رفتم در خونه اش... خدا رو میگم... گفتم اومدم بگم که اشکان یه هدیه بود که تو به ما دادی... هدیه رو که پس نمی گیرن؟ میگیرن؟ اونم وقتی از دستای سخاوتمندی مثل تو داده بشه... اومدم بگم سلامتی شو ازت میخوام... اومدم در خونه ات و تا حاجتمو نگیرم نمیرم... ما تا صبح نخوابیدیم ولی خدا رو شکر انگار کمی بهتره... براش دعا کنید...
دلم نمیخواد بدونم تو دنیایی که دارم زندگی میکنم چه خبره!!! احساس نا امنی دیونه ام میکنه! وقتی فیلمهایی رو میبینم که واقعیت های تلخ جامعه امو به تصویر کشیدن انقدر دلم میگیره و اونقدر احساس نا امنی و دلتنگی میکنم که حد نداره… فکر میکنم با چه تضمینی جگر گوشه مو تو این جامعه خراب بفرستم؟ شاید این احمقانه ترین نگرش به زندگی باشه!!! اینکه چراغا رو خاموش کنی تا نبینی… به جای این که چراغهای بیشتری روشن کنی تا همه نادیدنی ها هم دیده بشن!!! میدونم که اشتباهه… فیلم فقر و فحشا رو تا نصفه بیشتر ندیدم کلافه ام میکرد… یه فیلم دیروز از کلوپ مدرسه مون گرفتم به اسم دوشیزه اونم تا وسطاش دیدم انقدر آدمای عوضی تو پارکها رو نشون میداد که وسطاش رامین گفت نبینیم؟ منم از خدا خواسته گفتم نه! امروز فیلم 10 مال کیارستمی رو دیدم… گرچه به نظرم قشنگ بود ولی اونم یه عالمه غم داشت… رفتم از کلوپ مدرسه فیلم بگیرم گفتم: ببین میخوام همه تو فیلم خوشبخت و پولدار باشن حوصله فیلمهای پر از غم و فقیر و بدبخت رو ندارم!!! معاونمون گفت: چه بامزه میگه ….
این به این مفهوم نیست که نخوام مشکلاتو ببینم انقدر آدمای بدبخت و پر مشکل تو واقعیت بهم معرفی میشن که دیگه دلم میخواد لااقل تو فیلم همه خوشبخت باشن!!! خدای قشنگم به بچه های بی گناهمون که مجبورن تو این ………. زندگی کنن کمک کن… آمین.
گاهی اوقات بهترین هدیه میتونه یه بغض باشه... بغضی که از خوشحالی دیدن تو... تو گلو میترکه... میتونه قلبی باشه که به شوق دیدنت تو سینه تندتر از همیشه میزنه جوری که میخواد از سینه بیاد بیرون تا بهت بگه که چقدر براش عزیزی... میتونه یه صدای پر از ارتعاش باشه صدایی که از عشق دیدن تو میلرزه تا بگه که چقدر از دیدنت شاد شده... این هدیه ها از تموم هدیه های بزرگ و مادی دنیا پر ارزش ترن چرا که همیشه تپش قلب اون عزیزو رو سینه ات حس میکنی... گرمای وجودشو وقتی تو رو تو آغوشش گرفته حس میکنی و صدای لبریز از محبتش که به شوق تو میلرزیده تو گوشت طنین میندازه و تو رو لبریز شوقی مضاعف میکنه... من امروز به اصرار گلناز (خواهر وسطی...) بعد از ماهها بدون ماشین از خونه زدم بیرون اشکان کوچولو رو که کلمه ددر رو به عشق بیرون رفتن یاد گرفته سوار کالسکه کردم و با نگار که ماهها بود تنها و پیاده جایی نرفته بود زدیم بیرون... عجب هوای عالی بود تو راه برگشتن یکی از شاگردامو دیدم شاگردای پارسالمو که به خاطر بارداریم کلاسشونو به کس دیگه ای سپرده بودم... وقتی نگاهش تو نگاهم افتاد باور کنید برق شوق رو تو چشماش دیدم... دو سه قدم آخر رو که مونده بود تا به من برسه دوید و منو با ناباوری تو آغوش گرفت... بارها و بارها بغلم کرد بوسید و با صدای لرزان فقط میگفت دوستتون دارم... باورم نمیشه باورم نمیشه شمایید و انقدر با احساس منو تو آغوشش گرفته بود که بغض منم ترکید... وقتی از عشقی که بینمون رد و بدل میشد فارغ شدیم نگاه کردم دیدم گلنازم داره گریه میکنه و رهگذرها دارن با تعجب نگاهمون میکنن... اون فرشته با من تا سر کوچه مون اومد داشت میرفت کلاس کنکور... حس کردم امروز بهترین هدیه روز معلم رو گرفتم... شایدم بهترین هدیه ای که تو این سالها گرفته بودم... یه عشق ناب و خالص... هدیه ای که هرگز نه میشکنه نه پاره میشه نه تموم میشه... یه هدیه گوشه قلبم که هر لحظه تکرارش قلبمو لبریز شوق میکنه. آتنای عزیزم ممنونم به خاطر هدیه ای که تار و پودش از عشق و صداقت بود...
روزم مبارک....
چند بار تا حالا به کسی که دوستش داشتید ابراز عشق کردید؟ به مادرتون... پدرتون... دوستتون ... فرزندتون یا همسرتون؟ ابراز کردن احساسات درونی مون هم خودمون رو آروم تر میکنه هم به طرفمون می فهمونه که تا چه اندازه برامون ارزش داره... چند بار تا حالا از این که به اونی که دوستش دارید عشقتون رو ابراز نکردید پشیمون شدید و به خودتون قول دادید که این بار که دیدمش این بار که باهاش حرف زدم بهش می گم که چقدر برام عزیزه میگم که دوستش دارم و باز با دیدنش زبونتون بند اومده... چند بار به خودتون گفتید که دوستت دارم!!! ما حتی فراموش کردیم که خودمون رو چقدر دوست داریم... من هر بار که خودمو تو آینه میبینم به خودم میگم که دوستت دارم!!! باور کنید که دیوونه نشدم سرم هم به جایی نخورده اینا رو هم از خودم در نیاوردم... حالا امتحانش مجانیه از این به بعد هر چند باری که خودتون رو تو آینه دیدید به تصویرتون بگید که چقدر دوستش دارید ... اینجوری کم کم یاد میگیرید که به دیگران هم ابراز عشق کنید... ما تو خونه همه این کارو میکنیم هر بار که هر کدوم حس کردیم که لبریز عشق هستیم به هم میگیم که دوستت دارم... حتی نگار گاهی وسط غذا خوردن میگه مامان بابا دوستتون دارم... چرا؟ چون ما هزاران بار این جمله رو جلوی نگار به هم گفتیم تا یاد بگیره که احساسشو در درون قلبش محبوس نکنه... شما جزو کدوم دسته اید؟
بچه ها من میخوام یه دوربین بخرم. یه کداک خیلی قدیمی دارم و یه زنیت که خیلی دستک و دنبک داره... باید خیلی دقت کنی تا عکساش عالی شه. حالا موندم دیجیتالی بخرم یا معمولی... سونی بخرم یا کنون... میشه اگه سر رشته دارید راهنماییم کنید؟ اگه سر رشته هم ندارید کمکم کنید!!! چیه بابا جون این که خرجی براتون نداره فوقش دو دقیقه بیشتر کانکت باشید و یه کامنت دو خطی بزارید... به جاش من با اطمینان خاطر خرید میکنم و هی براتون دعا میکنم...
خیلی دلم میخواست ببینمش. دختره رو میگم. همونی که شب سیزده بدر اومد و زد به ماشین علیرضا بعدم با هزار دوز و کلک و پارتی بازی علیرضا رو مقصر کرد.ببینم شبا راحت خوابش میبره؟ یا اصلا چیزی به نام وجدان رو تا حالا شنیده؟ حالا دو قورت و نیمشون هم باقیه میگن هر چی کارشناس گفته بابت خسارت باید بدی بده ولی چون ماشین ما افت قیمت پیدا کرده باید مبلغ افت قیمتش هم تو بدی... دیشب مامان خیلی ناراحت بود. آخه یه نفر به علیرضا گفته بود اون سر نشینی که بغل دست راننده بوده و کتفش شکسته ( البته ما نمیدونیم شکسته یا نه!!! چون اصلا از بعد از تصادف آفتابی نشده) اگه رضایت نده 4 ماه زندان غیر قابل خرید داره... گفتم مادر من درسته که متاسفانه تو این روزگار غریب هر کی قالتاق تره کارش پیشه... هر کی دروغگو تره موفق تره ... هر کی پدرسوخته تره مظلوم نما تره ... هر کی ... ولی یه خدایی هم اون بالاست که نمیزاره سر بی گناه بالای دار بره... من مطمئنم که همچین چیزی نیست که واسه یه تصادف که دست توش شکسته کسی رو بندازن زندان شما هم که گفتید همه خسارتشو میدید ...مامان با بغض حرف میزد تلفنو که قطع کردم شکستم... درست مثل یه ترکه نازک که تو آفتاب کنار حیاط روزها و روزها مونده و حالا با کوچکترین فشاری میشکنه... سرمو گذاشتم رو لبه تخت و از ته دل هق هق کردم... رامین گفت چرا حالا گریه میکنی؟ گفتم هر چیزی رو میتونم تحمل کنم غیر از صدای پر بغض و گریه مامانمو... لعنت به این فاصله ها... اگه خونه مامانم اینا تهرون بود معطل نمیکردم میپریدم تو ماشین و میرفتم پهلوش... یه لیوان آب که میتونستم بدم دستش... میتونستم شونه هامو تکیه گاه دل پر دردش کنم... یه کلینکس که میتونستم براش بیارم تا اشکاشو پاک کنه... دو تا بوسش که میتونستم بکنم... حالا هی باید از راه دور بگم مامان غصه نخور بی کس و کار که نیست هزار تا آشنا داریم... و اونم بغضشو فرو بده که نه! غصه نمیخورم تو ناراحت نشو... صبح علیرضا رفته پیش قاضی اونم گفته زندان مربوط به دیه تصادف خریدنیه.. مامان یه ذره خیالش راحت تر شده بود... ولی من از زور فشاری که دیشب تحمل کردم سرم درد میکنه...چطوری این پولا رو میخورن و راست راست راه میرن؟ خدایا شکرت...
زندگی با تموم قشنگی هاش گاهی آدمو دلتنگ میکنه. یه دفعه به خودت میای میبینی اون گوشه دلت یه چیزی جا خوش کرده نگاهش میکنی اما نمیبینیش!!! فقط حضورشو حس میکنی حضور یه چیز نا آشنا و نامانوس با تو که وجودش آزارت میده... هر چی میگردی ببینی از کدوم رخنه وارد دلت شده چیزی پیدا نمیکنی... میگردی و میگردی تا اون راهو ببندی تا دیگه نزاری دلتنگی راه به دلت پیدا کنه اما چیزی پیدا نمی کنی یه روزم پا میشی میبینی مهمونت رفته بی خداحافظی... بدون این که ازت بابت این چند روزی که مزاحمت شده.. جای خوشی هاتو تنگ کرده... معذرت خواهی کنه... اول از بی معرفتیش دلخور میشی ولی بعد میگی بهتر!!! اگه خبرم کرده بود باید یه چیزی توشه راهش میکردم! باید از زیر قران ردش میکردم که سالم به مقصد بعدی برسه! باید آب پشتش میریختم که زود برگرده همون بهتر که تا من خواب بودم رفت!!! بعدم یکی دو روز که گذشت اصلا یادت میره که یه همچین مهمونی داشتی... حکایت منم همین بود. چند روزی غم مهمون دلم بود بی هیچ دلیل منطقی... ممنون از همه تون که اومدید و با کامنتای قشنگتون دلتنگی رو از دلم بیرون کردید. خصوصا ساحل قشنگم و ملینای عزیزم که هی میگفتن چرا آپدیت نمیکنی... میدونید جوری دلم گرفته بود که اومدن و نوشتنم فقط بوی غم میداد ... ننوشتم تا مهمونم بره... فقط یه جمله نوشتم تا بدونید که اگه آپدیت نمیکنم نمردم!!! فقط مهمون دارم مهمون غریبه... راستی ساحل بلاخره به حرف من گوش کرد و شروع کرد به وبلاگ نویسی یه سر بهش بزنید ضرر نمیکنید...