قشنگ مهربانم
باز بهار از راه می رسد... درختان شکوفه میدهند و گلها به زیبایی در میان چمن ها دلبری می کنند و من دلتنگ و خسته در گوشه ای خاطره های با تو بودن را در ذهن خسته ام مرور می کنم...
ای کاش بیشتر دیده بودمت ... ای کاش در دلتنگی هایت با تو همراه بودم ... ای کاش روزهای تلخ تنهایی در کنارت بودم و کمی فقط کمی از بار سنگین تنهایی و دلتنگی ات را کم می کردم...
ای کاش بودی تا مثل روزهای کودکی ات سر به روی شانه های از غم تا شده ام بگذاری تا برایت قصه بگویم... قصه مهربانی و صفا.. قصه خوشبختی... قصه پرنده دل شکسته ای که با نیروی قدرتمند عشق درمان شد...
وحید قشنگم
پسر دایی عزیزم سه روز از پرواز زیبا و دلتنگ کننده ات می گذرد و من در این سه روز تمام خاطرات کودکی ات را در ذهن خسته و تبدارم مرور کرده ام... روزهایی که با تو که کودکی سر زنده و شاداب بودی بازی می کردم و شبهایی که با قصه ام به خواب می رفتی... و دست روزگار چه بیرحمانه ما را کم کم از هم جدا کرد...
آنچنان دور که حتی پرنده خیال هم به سختی می تواند تو را در رویا هایش پیدا کند...ای کاش لحظه ها به عقب برمی گشتند و میشد هر آنچه خراب شده از نو ساخت ولی افسوس....
سلام یاسمن جان...مرسی که به وبلاگمون سر زدی..واقعا تشکر...امیدوارم همیشه شاد باشی....مطالب وبلاگت خیلی قشنگ...امیدوارم بازم بتونم ببینم....شاد باشی و سر بلند سر فرصت لینکتونم قرارم میدم تو وبلاگم..موفق باشید
مرگ هست و جدایی نیز.دست بی رحم تقدیر جسم ها را از هم دور می کند اما روحها و قلبها را هرگز.
عزیزکم ممنوم که به من خبر دادی!اخییییییییییییییییییییی الهی من فدای تو....
سلام ...ای کاش همیشه رفتن دلگیر نبود ...ای کاش ...مرسی اومدی پیشم بازم بیا
روحش شاد ...
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد....هوای اونایی رو که هنوز نرفتن و باید بیشتر داشته باشیم...
وحید مهربان...پرنده تنها... در هیاهوی رسیدن به عشق ارام تر از رویا رسیدی و همه به جرم سکوت غریبانه ات تحملت را باور نکردند... اگر قدرت پرواز را از بال و پرت گرفتند رفتی تا به همه ثابت کنی رویای پرواز از اندیشه ات سقوط نکرده بود غریب اشنا ... در تمام خاطراتم جز چند تصویر از کودکیهایمان بیشتر از تو در ذهنم نیست اما امروز که نیستی تمام مدت چشمان سرد و تیله ای عروسکی که یکی از روزهای قشنگ بهاری بهم هدیه دادی جلوی چشمانم هست و سردی هون چشمها خاک سردی که قلب گرم و تازه نفست را در بر گرفته به یادم میاره..... چه نادانسته گرمی قلبت را ...نگاه منتظرت راو تحمل بی نظیرت را نادیده گرفتندو تو چه ارام و دلسوزانه چون پرنده ای سبک بال به عشق رسیدن به اوج بی بال و پر پرواز کردی و اون نادیده گرفتنها رو به همه یاد اور شدی تو هم فریب خوردی و زندگی همین فریب ساده کوچک بود انهم از دست عزیزی که بی شک هیچ کس برایت از او گرامی تر نبود و تو باز زندگی را چه ساده معنا کردی...اوج گرفتن و فرود امدن... رفتی تا به همه ما بفهمانی که زندگی گاهی اسب سفید غرور است با حس قشنگ امدن و گاهی قشنگ تر از ان ازاد شدن قناری از قفس... پرستوی مهاجر گرچه قبل از فرا رسیدن پاییز عمرت هجرت کردی اما لحظه پروازت مبارک...!