در فولکلور آلمان قصه ای است که می گوید: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت خاصی دارد مثل یک دزد راه می رود ... مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی رفته و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد! زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ....حرف میزند و رفتار می کند....
سلام یاسمن...بالاخره بعد از این مدت طولانی تونستم بلاگتو ببینم...
مثل همیشه زیبا می نویسی...آره...ما آدم ها همینجوری هستیم...اما کاش به قضایا اینطوری نگاه نمی کردیم...کاش
سلام یاسمین .. امیدوارم که خوش و سلامت باشی .. وبلاگ جالبی داری قالب زیبایی هم داری ... خوشحال میشم یه سریهم به من بزنی ..:: تبادل لینک ::. منتظرم .
سوء ظن !
بسیار بسیار چیزه بدیه
بزرگترین آفت واسه دوستی
سلام یاسمن جونم...خوبی خانومی؟...نوشتهء قبلیت خیلی جالب بود..ممنون..مواظب خودت و گل پسرت باش..حق پناهتون.
سلام خانم خوبی ....راستی فکر نمی کنی هکه ما به نوعی این جوری هستیم....بدرود
سلام خوبی خانم ...فکر نمی کنی که بیشتر ما هم به نوعی این وضعیت رو داریم